عصر ایران – مهیار زاهد : وقتی پوران فرخزاد از سهراب سپهری حرف می زند می توان عشق را در تک تک کلماتش دید . او در گفتگوی خود با عصر ایران در سالروز تولد سهراب ، بارها و بارها این چند کلمه را تکرار کرد:سهراب ،سهراب نازنین!
پوران فرخزاد :سهراب اقاقیا را خیلی دوست داشت
سهراب بی نهایت انسان نجیبی بود و همیشه وقتی با زن یا دختری حرف می زد نگاه به زمین داشت . من پیش خود فکر می کردم که او می داند با چه کسانی حرف می زند اما چهره آنها را هیچ وقت ندیده است . یادم هست سر همین موضوع هر وقت با فروغ به خانه ما می آمد من اذیتش می کردم و همیشه با فروغ می خندیدیم .
پوران فرخزاد سپس به خاطرات مکتوبش از سهراب در کتاب زن شبانه موعود اشاره می کند و می افزاید :
من چند باری سهراب را در خانه پدری در کنار فروغ دیدم و از سهراب بسیار خجول شرمآگین و کم سخن که بیشتر زیر پلکهای فرو افتاده اش سخن می گفت و هرگز چشم در چشم کسی نمی دوخت و حالتی داشت که انگار دارد با خودش حرف می زند و هیچ مخاطبی ندارد یادمانهای کوتاه و کم رنگی دارم .اگر درست به یاد بیاورم سهراب که دوره نقاشی دانشکده هنرهای زیبا را به پایان رسانیده و در همان جا به درس دادن مشغول شده بود ،اگر گاهی حرفی می زد جز در مورد نقاشی نبود و جوری حرف می زد که انگار جز نقاشی سرگرمی دیگری ندارد . فروغ هم که به طراحی و نقاشی گوشه چشمی داشت گاهی به کارگاه او می رفت ودر آنجا با هم به کار می پرداختند که فرآیندش همین چند تابلویی است که با امضای خود فروغ از او به یادگار مانده و در اختیار خانواده سپهری است .
چند بار از فروغ شنیدم که در مورد رفت و آمدش به کارگاه سهراب می گفت :
دارم از سهراب یاد میگیرم و از فرم کارش خیلی خوشم می آید هر قدر بخواهم از او می پرسم، وقتی هم جواب نمی دهد از او نمی رنجم. خب سهراب است دیگر ، سهراب هم این گونه است.
یک بار هم وقتی سهراب از کنار اقاقی های خانه پدری ام که یادش همیشه با من است برای خداحافظی به طرف در می رفت، شنیدم که با صدای زمزمه مانندی گفت:عجب اقاقی هایی، من را به یاد باغ کاشان می اندازد .
هیکلش متوسط و نحیف، چشمانش ریز ،نگاهش تیز ، مژه هایش کم پشت و تک تک بود. از زیبایی مردانه هیچ بهره ای نداشت اما چیزی در او موج می زد که انسان را جذب می کرد .سهراب اقاقیا را خیلی دوست داشت .
اما محمد مهدی انوشفر ،استاد مجسمه سازی و سفالگری ایران هم در کارگاه کوزه گری از سهراب خاطره هایی دارد که نشان از روح کنجکاو و سرکش سهراب سپهری دارد . روحی که او را به سمت گل و سفال گری هم کشانده بود .
انوشفر در این باره می گوید: یادم هست زمانی حدود سالهای چهل و شش و چهل و هفت در میراث فرهنگی سابق، واقع در میدان بهارستان و پشت وزارتخانه یک سری کارگاه قلم کاری و مینیاتور و سفالگری بود و من در انجا کار می کردم. سهراب هم آنجا می آمد کار می کرد .سهراب همیشه آدم ساکت و آرامی بود و اصلا حرف نمی زد . همیشه سلام می کرد و بعد آرام و ساکت در گوشه کارگاه مشغول کار می شد .همه از این سکوت او متعجب بودند . سهراب در یک کلام آدم افتاده ای بود .
فریدون تنکابنی هم در گفتگو با عصر ایران در مورد سهراب، ضمن ابراز تاسف از این که هیچ وقت نتوانسته سهراب را از نزدیک ببیند در مورد شعر های سهراب حرف زد و خاطره ای طنز آمیز از شعر سهراب تعریف کرد :
چند سالی طول کشید تا جامعه متوجه ارزش بالای شعرهای سهراب سپهری شود و دقیقا خاطرم هست که در آن سالهای اول مردم چندان از شعرهای او استقبال نمی کردند اما من خیلی به شعرهای او علاقه داشتم و همیشه اشعارش را برای دوستانم می خواندم .
یک روز در اتوبوس نشسته بودم و مجله آرش که سردبیر آن آقای طاهباز بود در دستم بود و اتفاقا شعری هم از سهراب داشت که من سرگرم خواندن آن بودم .
به سراغ من اگر می آیید/ نرم و آهسته بیایید/ مبادا که ترک بردارد/ چینی نازک تنهایی من.
آقایی که کنار من نشسته بود تقریبا سرش را کرده بود در مجله و تازه بعد از چند دقیقه ناگهان بر آشفته شد و گفت : آقا این هم شد شعر ؟ به سراغ من اگر می آیید ؟
من هم که واقعا متعجب شده بودم گفتم : آقا شما خیلی خودتان را ناراحت نکنید اینها جماعت شاعرند دیگر یک چیزی می نویسند شما به دل نگیرید .
و این چنین بود که چینی نازک تنهایی من در اتوبوس شکست .