عصر یکی از روزهای تابستانی بود که با شماره همراهش تماس گرفتم. ابتدا خانم جوانی جواب داد و زمانی که خودم را معرفی کردم که خبرنگارم گوشی را به صدایی آشنا اما پر از دلتنگی داد. «نه عزیزم خوب نیستم، دارم می میرم اما مرسی که حالم را پرسیدی» این از جمله دیالوگ هایی است که ملکه رنجبر پشت تلفن و حتی در دیدار حضوریمان بارها تکرار میکند.
من به انتظار صدای مهتاج فرامرزی «زیر آسمان شهر» صدایی که پر از شور و هیجان است، هستم و از این دیالوگ جا میخورم. میخواهم زمانی را معین کند تا به دیدنش بروم. گوشی را دوباره به همان نفر اول میدهد. شهین خانم خواهرزاده ملکه رنجبر صبحها تا عصر همراهش است و هماهنگ می کند که چه روزی به منزلش بروم. صبحها یک روز در میان باید فیزیوتراپی شود و ما هم یک عصر را انتخاب میکنیم.
خانه اش در اولین طبقه از یک مجتمع مسکونی قرار دارد زنگ را که میزنم ابتدا شهین خانم در را باز میکند و مرا به اتاق ملکه رنجبر میبرد. خواب نیست اما در تختش دراز کشیده است. بلند میشود. «خوش اومدی عزیزم» نگاهش گرم و بی آلایش است. خودش میتواند از بستر بیرون بیاید اما من هم دستش را میگیرم. یک مانتوی عبا مانند میپوشد. شهین خانم روسری قهوهای رنگی سرش میکند و با هم به اتاق نشیمن میرویم.
هر گوشه این اتاق عکسی و تابلویی و تقدیری دیده میشود. اولین تابلوی بزرگی که نظر مرا به خود جلب میکند پوستری است از یک نمایش خیلی قدیمی که انگار به سال 1305 تعلق دارد. کلماتش هم کمی ثقیل اند و خط شکستهای دارد. آنطرفتر عکس خودش است که نقاشی شده و همینطور عکسهایی از فرزند و نوه اش. تا ملکه رنجبر بنشیند و نفسی تازه کند دوری میزنم و عکسها را میبینم و بعد کنارش مینشینم.
*چه خبر خانم رنجبر چرا دیگر شما را در فیلم و سریالها نمیبینیم؟
-مریضم عزیزم باز هم شما جوانها شاید به ما سر بزنید از دیگران که انتظاری نیست.
از شهین خانم میخواهد که آلبومها را بیاورد. این بیشترین حرفی است که از ابتدا تا انتهای این گفتگو دوست دارد بیانش کند. چند آلبوم روبرویم میگذارد و آنها را باز میکند و یکی یکی ورق میزند. انگار عمرش است که ورق میخورد چه سریع و چه کوتاه. از سالهای نوجوانی تا همین سالها که نسل من بیشتر میشناسدش. «چه کسی از هم نسل های من باقی مانده است؟ هیچ کس... همه رفته اند...» نگاه مرا از عکسها به خودش متوجه میکند و دوباره ورق میزند. عکسهایی را از روی صحنه تئاتر نشانم میدهد. من بسیاری از این چهرهها را نمیشناسم. خیلی قدیمی است. ذهنم میرود سمت تئاترهای کلاسیک که با لباسها و شمایلی خاص ظاهر میشوند. همچنان ورق میزنم هم جالب است و هم انتظار میکشم تا شاید چهره آشنایی ببینم.
*از نسل شما امروز چه کسانی هستند که با آنها همبازی بوده اید؟
- کسی نمانده است. از نسل من مرتضی احمدی باقی مانده است، ژاله علو، عزت الله انتظامی و چند نفر دیگر.
*با این اسامی که نام بردید تئاتر کار می کردید یا تلویزیون؟
- (به عکسها اشاره میکند) تئاتر، تلویزیون، رادیو... من در همه این حوزهها فعالیت داشتم اما چه کسی قدر میداند. زمانیکه تلویزیون پایه گذاری شد ما رفتیم به آنجا، تنها یک سالن بود با دو دوربین. تلویزیون را ما پایه گذاری کردیم وگرنه قبل از آن تلویزیون وجود نداشت. حتی خود من نمیدانستم تلویزیون چیست چون در خانه تلویزیون نداشتیم.
غیر از تلویزیون می توان گفت پایههای تئاتر را هم ما بنا کردیم؛ تمام مدارک پدرم در این زمینه موجود است. میتوانید بروید در موزه سینما ببینید همه آنها را به موزه سیما تحویل دادهام.
*آن پوستر روی دیوار چیست؟ به نظر میرسد متعلق به یکی از نمایشهای قدیمی پدرتان باشد چون سال 1305 در آن قید شده است.
- بله زمانیکه این نمایش را کار کردند من هنوز متولد نشده بودم. پدر من عبادالله رنجبر از بنیانگذاران تئاتر در ایران بود. آن نمایش مربوط به زمانی بود که مردان نقش زنان را در تئاتر بازی میکردند و پدر من اولین مردی بود که مادرم را بعنوان یک زن روی سن برد. آن زمان اجازه نمی دادند زنان روی سن بروند.
بلیت این نمایش 5 قران بود و زیر پوستر نمایش توضیح داده شده است که برای بعضی هم تخفیف قائل شدهاند، مثل ادارات و سازمان ها من مدارک زیادی مثل این را به موزه تحویل دادم. سالها آنها را نگهداری کرده بودم و حتی مسئولان موزه تعجب کرده بودند که چطور بسیاری از این عکسها، کاغذها و پوسترها سالم مانده است. بعضی از این مدارک آنقدر قدیمی بودند که وقتی مسئول موزه به یکی از آنها دست زد پودر شد و بعد از من پرسید خانم رنجبر اینها را چطور در این سالها نگهداری کرده اید؟! من تمام آنها را تکه تکه نگه داشتم.
*چرا برای خودتان نگه نداشتید؟
- خواستم مردم ببینند و برای همه باقی بماند. پدر من از پایه گذاران تئاتر بود و الان حدود 80 سال از سن من می گذرد اما کسی توجهی به بانیان تئاتر ندارد آیا خانه تئاتر نباید از امثال ما که پایه گذار آن بودیم احوالپرسی کند؟ یا در حوزه سینما هم من از اولین کسانی بودم که وارد آن شدم خانه سینما هم اما حالی از ما نمیپرسد یک کارت طلایی سینما به من داده اند و یک بار هم سراغی نمیگیرند. کجا هستند این افراد؟ پس چرا خانه تئاتر یا خانه سینما بوجود آمد؟
اینها را که میگوید مستقیم به چشمان من نگاه میکند .... گفتگوی ما شاید کوتاهتر از آن باشد که بخواهم به همه سوالاتم مفصل جواب دهد. شاید بیشتر باید نگاهش را تفسیر کرد و دنیایی را که الان میخواهد. من با کلی سوال به سراغش رفتم از اولین تئاترهایی که بازی کرده از پدرش، از خواهرانش و اینکه او میان همه دختران پدر بیشتر روی صحنه رفته اما این ملکه صحنه های تئاتر کمتر علاقه دارد که حرف بزند هرچند که گرم و با محبت حرف می زند و اصلا با واژه «مامان جان» خطابم میکند.
از خواهرزاده اش میخواهد که آلبومهای دیگری را برای ما بیاورد تا به قول خودش سرگذشتش را نشانمان دهد. شهین خانم با چند آلبوم دیگر بازمی گردد. هر آلبومی که میگشاید دنیایی از خاطره را برایش ورق میزند. شهین خانم همراه با آلبوم چند کتاب هم میآورد یکی فصلنامه تئاتر نام دارد و چند کتاب دیگر درباره تاریخ تئاتر ایران در همه آنها هم نام خودش هست و هم پدرش. تاریخ انتشار یکی از کتابها نیمه دوم سال 54 است که عکسی از پدر هم دارد. توضیح میدهد که کتاب را بازسازی کرده است.
«من از اولین کسانی هستم که وارد سینمای ایران شدم و پدرم جزو اولین کسانی بود که تئاتر کار میکرد. اصلا زمانی که پدرم در رشت تئاتر کار می کرد هنوز در تهران تئاتر نبود» این را در پاسخ به من می گوید که از هنر تئاتر و سینما در آن زمان میپرسم. در صفحات بعد عکسهایی از دوبلورهای پیشکسوت نشانم میدهد عکسی است که در کنار ایرج دوستدار گرفته است. ملکه رنجبر را شاید کسی با نام دوبلور نشناسد خودش هم چندان خاطرش نیست. تنها وقتی چند عکس نشانم میدهد که از روزهای دوبله است من از آن روزها میپرسم و او خلاصه پاسخ میدهد «من دوبله هم کار کرده ام، در رادیو هم بوده ام. تفکری، مرتضی احمدی، تابش و ... اینها همبازیهای من در تئاتر و دیگر هنرها بودهاند.» این میان عکسهای زیادی هستند که من به چهره نمی شناسمشان.
عکسی را نشانم میدهد که متعلق به یکی از فیلمهای فردین است. خودش است و چند نفر دیگر. میگوید «من توقع ندارم کاری برایم انجام دهند تنها میخواهم قدر زحمتهایی را که ما کشیدهایم بدانند.»
زندگی تصویریاش را برایم ورق میزند. از تشییع جنازههایی که رفته است و از مراسمهای تقدیری که برایش گرفته اند. عکسی که به ملاقات رضا ژیان رفته بود وقتی در بیمارستان بود. برای هر عکسی توضیحی میدهد. بعضی اسامی را هم به خاطر نمیآورد. عکسهای نمایشهای مختلف را نشانم میدهد، میپرسم هر چند یک بار این عکس ها را نگاه می کنید؟
«اصلا نگاهشان نمیکنم عزیزم» این جمله را میگوید و ادامه میدهد که «روزگاری روشناییهای صحنه تئاتر بودیم ولی حالا نشستیم اینجا به دیوار نگاه میکنیم ببینیم آقای عزرائیل چه زمانی می آید.»
بغض می کند. این جمله کسی است که یک دنیا خاطره روی صحنه های تئاتر و قابهای تلویزیون و سینما دارد. میگوید «شما هم جای من بودید دلتان میسوخت.»
درباره حضورش در تلویزیون و سینما میپرسم حالا گاهی مکث میکند. دستمال کاغذی را به دستش میدهم. آلبوم باز است. در عکسها زن جوانی است که در صحنه تئاتر ایستاده اینجا در مقابل من اما این زن نشسته است...
*چرا دیگر بازی نمیکنید خانم رنجبر؟
- الان چندین ماه است که مریض شدهام و اصلا کسی از من نمی پرسد که کجا هستی یا چه اتفاقی برایت افتاده است؟ اگر پسرم نبود شاید من الان زنده نبودم.
*چه اتفاقی برایتان افتاد؟
- قندم بالا رفته بود، حالم بهم خورد. فشارم به حدود 24 یا 25 رسید، من را به بیمارستان رساندند، سه روز در سی سی یو بودم و بعد از آنجا به یک بیمارستان دیگر از جمله بیمارستان آبان خوابیدم. آن زمان در چهار بیمارستان بستری شدم که حتی یک نفر از مسئولان به سراغم نیامد.
(عکس دیگری را روی صحنه تئاتر نشانم میدهد) ای کاش پدرم این کار را نمی کرد.
*چه کاری را؟ شما را وارد تئاتر نمیکرد؟
- (به عکس ها نگاه میکند) بله.
*چرا؟
- (به من نگاه میکند) چون قدر ناشناسانی مثل امروز وجود داشتند که این زحمات را نادیده میگرفتند.
شما فکر کنید خانه سینمای ایران به من یک کارت طلایی داده است. این را چرا به من داده است؟ برای من چه فایده ای دارد؟ آیا یک نفر در این خانه وجود ندارد بیاید به من بگوید سلام حالت چطور است؟
بار دیگر به سراغ عکس هایی می رود که شاید تنها حال خوب این روزهای او هستند و اینکه با چه زحمتی این عکسها و مدارک را جمع آوری و نگهداری کرده است. من روزهای گذشته را برایش یادآوری میکنم و از اولین نمایشهای دوران کودکی میپرسم در رشت در سن 6 یا 7 سالگی در زمانی که حتی در تهران هم به آن معنا تئاتری وجود نداشت.
*شما اولین بار در نقش کوزت روی صحنه تئاتر آمدید از آن روزها خاطرتان هست؟
- نه چندان یادم نیست حدود 5 یا 6 سالم بود زمانیکه هر بچه ای آرزو داشت عروسک در کنارش باشد من داستان کوزت در بغلم بود و بعد در همان سالهای کودکی به همدان و بعد تهران آمدیم.
*از پدر چقدر در خاطرتان هست؟ چه نمایشهایی کار میکرد؟
- آن زمان پدر نمایشهای سیاسی کار می کرد به همین دلیل هم بعد از مدتی از رشت به همدان تبعیدش کردند. همه به همدان رفتیم اما در آنجا هم پدر تئاتر را بنیان گذاشت. پدرم گرجی بود و مادرم قفقازی و پدرم معتقد بود که هنر تئاتر باید در ایران باقی بماند.
از حضور روس ها میپرسم که همزمان بوده است با آن سالهای تئاتر. چیزی به خاطر نمیآورد از آن سال ها. بیشتر از روی مدارک حرف میزند. اشاره میکند به اینکه در همان مدارک اولین مجوزهای رفتن زنان به تئاتر صادر شده است. «از نظمیه برای زنان اجازه ورود گرفته شده است که به تماشای تئاتر بروند» این را از میان آنچه که در همان مدارک خوانده است مثال می زند. و باز از میان همین مدارک است که میگوید «خیرالنساء رنجبر یعنی مادرش سومین زنی است که بعنوان یک زن مسلمان روی صحنه رفته است.» صفحه دیگری نشان میدهد که در آن نوشته شده عواید تئاتر به نفع ارامنه بی بضاعت خرج خواهد شد.
*هزینه تئاتر در آن زمان چطور بود پدر میتوانست با آن هزینه امرار معاش کند؟
- خود پدرم از آن درآمد چندان استفاده نمی کرد. آن زمان درآمد بلیت نمایشها بیشتر صرف امور خیریه می شد. این را پدر در تمام اعلامیه های نمایش هایش هم آورده است. این درآمد برای بی بضاعت ها و یا ساخت کتابخانه و مدرسه هزینه میشد.
*پس خود آقای عبادالله رنجبر چطور زندگی خود را تامین میکرد؟
- پدر کارمند شهرداری بود و از این طریق هزینه خود را در میآورد. من هم کارمند شهرداری بودم یک بار هم از آقای قالیباف لوح و تندیس دریافت کردم که آن را هم به موزه سینما تحویل دادم.
*پس هیچ گاه نخواست از تئاتر پول درآورد؟
- خیر و تنها میگفت تئاتر باید در ایران باقی بماند.
*چرا آنقدر به هنر تئاتر در ایران اهمیت می داد چون پدر و مادر شما هر دو مهاجر بودند؟
- مادر پدرم ایرانی بود. به ایران بیشتر علاقه داشت و برای همین هم به ایران آمد.
*خواهران شما هم هنرمند بودند؟
- بله همه هنرپیشه بودند. پدر من هر پنج دخترش را روی صحنه برد. ایران، گیلان، علویه، عاطفه و من. خانه ما همیشه محل تمرین تئاتر بود.
*پدرتان هیچ تعصبی در این زمینه نداشت؟
- خیر. خود پدرم ما را تشویق می کرد. زمانیکه دوباره از همدان به تهران تبعید شد مرا ابتدا نزد توران مهرزاد و دیگر هنرپیشههای قدیمی تئاتر برد. پدرم مرا به تئاتر لاله زار آورد. در آن زمان جز لاله زار تئاتر دیگری نداشتیم و همه هنرمندان بزرگ در لاله زار بودند. خانم صبری، چهره آزاد، انتظامی، اسدزاده، مرتضی احمدی....
آلبوم را ورق میزند تا اولین نمایشنامهاش در تهران را پیدا کند. در 14 سالگی در «گل های مسموم» بازی کرده است و بیان میکند که با صادق بهرامی، تابش، علی محزون و سارنگ همبازی بوده است.
*درباره داستان نمایش توضیح میدهید؟
- نمایشنامه اجتماعی بود. من دختر فقیری بودم که به یک خانه برای نظافت میرفتم. بیشتر این نمایشها اجتماعی و خانوادگی بودند برای اینکه مردم از آنها عبرت بگیرند.
*آن زمان حضور در تئاتر راحت بود؟
- خیر. پدر من نامه نوشت که مرا در تئاتر قبول کنند. به او میگفتند یک دختر 14 ساله را برای چه میخواهی به تئاتر بیاوری. آن زمان دیگر خواهرهای من به خاطر مشکلات از تئاتر کناره گیری کرده بودند. پدرم در جواب اینها میگفت بقیه رفتهاند و من میخواهم این دخترم به یادگار در تئاتر بماند.
*چی شد که شما ادامه دادید و مثل بقیه خواهرانتان کنار نکشیدید؟
- من عقلم را از دست داده بودم.
*فکر میکنم همسرتان هم باعث شد که در این مسیر راه خود را ادامه دهید و شمارا حمایت کرد. شما در چه سنی ازدواج کردید؟
- 28 سالگی.
*با همسرتان چگونه آشنا شدید؟
- او از خانواده محترم و معتقدی از شیراز بود. ما برای یک اجرا به شیراز رفتیم و آنجا اجرا داشتیم و قسمت شد که آن جوان که یکی از تماشاگران بود به دنبال من به تهران آمد و با هم ازدواج کردیم. البته این ازدواج مدتی طول کشید و پدر ومادر من به او می گفتند که به دنبال این وصلت نباشد.
*چرا پدر و مادر شما با این ازدواج مخالف بودند؟
- چون او از یک خانواده مقید بود و من هنرپیشه بودم به او میگفتند با هم ردیف خودت ازدواج کن اما او اصرار داشت که با من ازدواج کند اما در نهایت ازدواج کردیم و او همیشه مرا حمایت میکرد.
*وضعیت افتصادی تئاتر چگونه بود؟ می توانستید به خوبی درآمد کسب کنید؟
- شبهای زیادی میشد که ما برای رفتن از تئاتر به خانه پول نداشتیم که وسیله بگیریم.
* آن زمان ماشین وجود داشت؟
- درشکه بود. من خاطرم هست گاهی از لاله زار ساعت 12 شب از تئاتر بیرون میآمدم و به خانهمان در دروازه شمرون میرفتم.
*نمی ترسیدید؟
- شما نمیدانید ما با چه عشقی کار میکردیم بنابراین دیگر به ترس و اینها فکر نمیکردیم اما غیر از این امنیت هم برقرار بود.
*به چه چیزی عشق داشتید؟
- کل خانواده من عاشق این کار بود. پدرم به دخترانش میگفت باید بروید تئاتر کار کنید. کاملا روشنفکر بود.
*خود شما چطور؟ خود شما دوست داشتید پسرتان وارد تئاتر شود؟
- نه. نه. من کار کردم تا پسرم به خارج از کشور رفت و آنجا تحصیل کرد.
*چرا نخواستید وارد تئاتر شود؟
- هنر چه گلی به سر من زده است؟! همین خانهای را که من در آن نشستهام پسرم برای من خریده است. این چند ماه هم که مریض شدهام باید ماهی یک میلیون به پرستار بدهم.
....
دوباره سکوت میکند. انگار کمی خسته شده است یا دیگر میلی به توضیح دادن ندارد دوباره آلبومها را ورق میزند. عکسی هست که ملکه رنجبر روی زمین نشسته و در حال نوشتن است. دور و برش هم پر است از کاغذ. «اینها نامه هایی است که طرفدارانم برای من نوشته اند» این جمله را میگوید و توضیح می دهد که جواب همه انها را میداده است چون عاشق مردم بوده است. خواهرزادهاش میگوید خیلی نباید خستهاش کرد و من سعی میکنم با وقفه باقی سوالاتم را بپرسم.
ادامه دارد ...