عصرایران؛ احسان محمدی- آلمانیها ضربالمثلی دارند که میگوید: «قورباغه اگر روی صندلی طلایی هم بنشیند باز توی مرداب شیرجه میزند!». اشارهای به انسانهای حقیری که با هزار ترفند پُست و مقامی را به دست میآورند اما ذات شان تغییر ناپذیر است.
«حسادت» و «حقارت» احتمالاً همسایه دیوار به دیوار هم اند. دو صفتی که امکان رشد روحی را از آدمی سلب میکنند حتی اگر بر عرش بنشیند. با این همه این دست صفتها وقتی خطرناکتر میشوند که افراد حاوی آنها بر مسند بنشینند. آن وقت باید به حال آن جامعه گریست.
انسانهای حقیر اجازه رشد به انسانهای ارزشمند را نمیدهند، توان همآوردی با آنها را که ندارند، تاب دیدن درخشش و موفقیت شان را که ندارند، چه کنند؟ تلاش میکنند از ارتفاع آنها کم کنند، دست به تخریب شان میزنند و در آخر وقتی موفق نمیشوند میکوشند «تحقیرشان» کنند.
هر کدام از ما نمونهای از این رفتارها را اگر تجربه نکرده باشیم، پیرامونمان دیده ایم. حقارت و حسادت رقتانگیزند اما میتوانند طاقت آدم ها را طاق کنند چرا که بیشعورها همیشه ایمان بیشتری برای پیش بُرد کارهایشان دارند!
گمان نکنید که همه نخبگان تاب تحقیر و تحمل توهین را دارند و به خاطر عشق به کار و خدمت به وطن به هر قیمتی میمانند. برخی البته با این ایمان که دنیا الاکلنگ است و بالا و پائین دارد، خار در چشم و استخوان در گلو، دندان به جگر میفشارند و صبورانه این شعر از سیففرغانی را میخوانند:
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست گرد سم خران شما نیز بگذرد
و البته کسانی هم تحمل نمی کنند و میز و اداره و بلادشان را رها میکنند و میگویند:
سعدیا! حبّ وطن گرچه حدیثیست صحیح نتوان مُرد بهسختی، که من اینجا زادم
هر دو دسته طرفداران خود را دارد. اما مجال پر و بال به حقیران دادن و امکان تصمیم به آنها سپردن دردناک است و خسارت بار. دوست دانشآموخته ای داشتم که بعد از سالها زندگی، تحصیل و تدریس در آلمان با خوشقلبی آمده بود به کشورش کمک کند. علاقمند بود توان و تخصص و اشتیاقاش را در سرزمین مادری به خدمت بگیرد.
بعد از چهار سال کسانی که او را رقیب دردسرسازی برای خودشان میدانستند، آنقدر در راهروهای اداری او را به هم پاس دادند و حتی مانع از ورود خودرویش به محل کار شدند و آزارش دادند که یک روز صبح دست زن و فرزندش را گرفت، زندگیاش را در چمدانی ریخت و رفت!
آزاردهنده است این همه مهاجرت نخبه ها. زجرآور است که دانشگاههای ما به سالن انتظاری برای پروراندن و بعد پراندن مغزهای این کشور تبدیل شدهاند. بخش بزرگی از نخبگان در طمع و تمنای شادخواری و تماشای حوری و پریان آنور، رنجِ دل کردن از وطن را به جان نمیخرند، میروند چون اینجا احترام نمیبینند، تحقیر میشوند و با حسادتهای کوچک و فرساینده روانشان فرسوده می شود.
حقارت و حسادت را در این کشور جدی بگیریم. از بمب اتم و تحریم و تهدید دشمن خطرناکترند.
مشکل اینجاست تا یه نفر پیشرفت میکنه و دیده میشه در دنیای واقعی و یا فضای مجازی فوراً اکیپی تشکیل میشه برای کوبیدن و له کردن شخصیت طرف
چی میشه گفت ...