در مسیر زندگی روایتی است واقعی از عباس پازوکی نویسنده و روانشناس که تلاش کرده با تغییر نام مراجعین اش، داستان های واقعی زندگی مردان و زنان این سرزمین را از بیرون زندگی آنان و بدون قضاوت برای"عصرایران" بنویسد. روایتی که شاید بتواند به اصلاح اشتباهات و بهبود زندگی خیلی ها کمک کند. روایت واقعی در مسیر زندگی روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه ی هر هفته منتشر می شود.
مازیار حالا پس از رفتن منشی اش احساس می کرد مشکل جدیدی به مشکلاتش اضافه شده، کسی که از همه چیز شرکتش اطلاع داشت و می توانست کمک خوبی برایش باشد حالا دیگر نیست و باید یک جایگزین تازه کار پیدا کند و کلی زحمت بکشد تا کار را به او یاد بدهد. حسابی از این موضوع ناراحت بود و احساس می کرد دیگر امکان بلند شدن از زیر خروار مشکلات را ندارد.
در منزل اما مهری که از جر و بحث دیشب ناراحت بود، تصمیم گرفت به دعواهای شب قبل فکر نکند، چون امروز تولد مازیار است و باید اوضاع را سرو سامان دهد. بلند شد گوشی را برداشت و کلی مهمان دعوت کرد برای شام.
خودش هم ماشین رو سوار شد و راه افتاد برای خریدهای تولد. به شیرینی فروشی معروف محله رفت و خواست از بین کیک های مختلف یکی را انتخاب کند، او از مدت ها پیش تصمیم داشت که برای تولد مازیار یک کیک تصویری خوب با عکس مازیار سفارش دهد. اما چون گوشی اش را تازه خریده بود عکس مناسب و با کیفیتی از مازیار نداشت. با خودش کلی فکر کرد که چه کار کند. بالاخره با اینکه تصمیم نداشت با مازیار صحبت کند، به او پیام داد که: " سلام، خوبی ؟ کجایی؟ می تونی چند تا عکس با کیفیت از خودت برام بفرستی؟"
مازیار که از هیچی خبر نداشت با خواندن پیام مهری با خودش گفت: " دوباره دعوایمان شد، فکر کرد دارم به او خیانت می کنم، دوباره عکس بازی و ارسال عکس و فیلم. خسته شدم از دست این زن بی ملاحظه که اصلا نمی فهمد من تو چه شرایطی هستم. هر بار که با من دعوایش می شود باید برایش عکس بفرستم که ببیند کجا هستم و ..." بنابراین با حالتی عصبانی برای مهری نوشت :" کنار یه پرنسس زیبا نشستم و داریم گپ می زنیم اما عکس مناسبی ندارم برات ارسال کنم."
مهری: پرنسس زیبا با تو؟ انگار کارتون شِرِک زیاد دیدی. یک پرنسس احمق بود که گولتو خورد و دیگه هیچ زن معمولی هم نمی تونه تو رو تحمل کنه. چه برسه پرنسس.
مازیار: تو اینجوری فکر کن. عکسم ندارم برات بفرستم. فقط وضعیت الانمو تصور کنی کافیه برات.
مهری: من اگر تو رو کنار پرنسس فیونا تصور کنم خیلی برات بد میشه ها. مطمئنی اینجوری بهتره؟
مازیار: هیچ وقت اینقدر مطمئن نبودم.
مهری هم که از پیام مازیار ناراحت شده بود تصمیم گرفت به جای عکس مازیار عکسی از کارتون شِرِک برای روی کیک انتخاب کند. تصویری که شِرِک را در کنار پرنسس فیونا نشان می دهد. زیر کیک هم سفارش داد بنویسند: " مازیار جان! تولدت مبارک."
مهری تو اون لحظات و پس از خواندن جواب مازیار و فکر کردن به دعوای شب قبل فکر می کرد درست ترین کار ممکن را می کند. از یک طرف مهمان دعوت کرده بود برای تولد مازیار و به همه گفته بود به مازیار چیزی نگویند تا سورپرایزش کند و از طرف دیگر از مازیار به شدت عصبانی بود. برای مهری برگزاری این تولد چیزی شبیه انجام دادن یک تکلیف اجباری بود. با این حال چون فامیل های دو طرف دعوت بودند، باید سعی می کرد برای مهمانی اش سنگ تمام بگذارد و به بهترین شکل ممکن تکلیفش را انجام دهد.
بالاخره مهری وسایل لازم را خرید و به خانه آورد. همراه با خواهر کوچک ترش مهرناز که برای کمک به او آمده بود، خانه را تزئین کردند و شروع به پخت و پز غذاها کرد. در همین حین مهرناز وقتی در یخچال را باز کرد با دیدن کیک متعجب شد، با صدای بلند خواهش را صدا کرد و گفت:" مهری! این چه کیکی هست؟ مگه برای بچه ی پنج ساله کیک گرفتی؟"
مهری: از سرش هم زیاده، به خدا همینم پشیمون شدم که اصلا براش تولد بگیرم.
مهرناز: خوب نمی گرفتی، بهتر بود که بخوای اینجوری خودت و اونو ضایع کنی. مگر مجبوری هم تولد بگیری هم زندگی خودتو مضحکه ی خاص و عام کنی.
مهری: زندگی من به اندازه ی کافی مضحکه هست. کسی هست که دعوای ما رو ندیده باشه؟ دلت خوشه ها مهرناز. کدوم زندگی؟
مهرناز: عزیزم! تو داری تولد می گیری. فامیل ها رو دعوت کردی. یک شب هم شده بذارید دلتون خوش باشه. دعوا و لج بازی رو بذارید برای بعد.
مهری: من اون کاری که بهم مربوط بود رو درست انجام دادم. می بینی که چقدر تدارک دیدم. برای کیک هم بهش گفتم یک عکس بفرست که بتونم یه کیک با تصویر خودش بزنم، اون بهم جواب عوضی داد. منم میخوام بهش درس بدم وقتی بهش یه چیزی می گم جوابمو درست بده.
هر چه مهرناز سعی کرد مهری را راضی کند که کیک را تغییر دهد مهری قانع نشد و اصرار کرد که بهترین کیک همین است. بالاخره بعد از چند ساعت زحمت مهری و مهرناز همه چیز آماده شد.
مهرناز یواشکی رفت از داخل اتاق و به مازیار زنگ زد که مازیار جوابش را نداد. برایش پیام فرستاد که: " مازیار سلام، خوبی؟ کجایی؟"
مازیار: " سلام، مهری گفته آمار منو در بیاری ببینی کجام؟ لطفا خودتو وارد این بازیا نکن.
مهرناز: نه به خدا. کارت داشتم. اصلا مهری نمی دونه.
مازیار: چیه؟ تصمیم گرفتی یهویی و بدون اطلاع مهری ازم بخوای برات عکس بفرستم؟
مهرناز: مازیار من از دعوای تو و مهری خبر ندارم. کاری هم به این کارا ندارم. فقط خواستم یه عکس خوب از خودت برام بفرستی.
مازیار: مگه من باید به تو هم جواب بدم که کجام؟ پاتو از دعوای ما بکش کنار.
مهرناز: به خدا نمی دونم از چی می گی، فقط عکستو خواستم. باشه ببخشید.
مهرناز هم که تازه متوجه دعوای جدی مهری و مازیار شده بود دست از پا درازتر از اتاق آمد بیرون و سعی کرد دیگه به روی خودش هم نیاورد. اما دل تو دلش نبود و با توجه به شنیدن حرف های مهری و خواندن پیام های عصبی مازیار نگران بود که امشب جلوی مهمان ها اتفاقی بیفتد. یک بار دیگر سعی کرد مهری را راضی کند که کیک را تغییر دهند. هر چه سعی کرد مهری راضی نشد و گفت همین کیک بهترین کیکی هست که مازیار لیاقتش را دارد.
بالاخره از ساعت هشت و نیم شب مهمان ها یکی یکی رسیدند. هر کس گوشه ای نشسته بود و با دیگری مشغول گپ بود. پدر و مادر مهری و مازیار همیشه به هم احترام می گذاشتند و امشب هم با نهایت احترام و دوستی مشغول گپ و گفت بودند . مادر مهری همیشه زنی خونگرم و با گذشت بود که سعی می کرد با خوش رویی با اقوام دامادش برخورد کند.
مازیار که روز سختی را گذرانده بود با ناراحتی پشت فرمان نشسته و مشغول رانندگی در ترافیک اتوبان همت بود. بین راه تلفنش به صدا در آمد و یکی از کارگران سابقش به او زنگ زد. او حقوق عقب افتاده اش را می خواست و مازیار هم سعی می کرد قانعش کند کمی بیشتر صبر کند و شرایط اقتصادی کشور و شرکت را درک کند. به او گفت: " سه سال پیش من کار کردی، همیشه بهترین حقوق و مزایا را بهت دادم، الآنم دست من نیست، همه جا وضع کارو کاسبی خراب شده. صبر کن دارم درستش می کنم. "
کارگر اما با عصبانیت گفت : " من کاری به این حرفا ندارم، نون ندارم سر سفره ی زن و بچم ببرم. دیگه صبرم تمام شده " در نهایت هم تهدید کرد در صورتی که حقوق عقب مانده اش را سریع تر ندهد فردا به دفتر شرکت می آید و شرکت را روی سرش خراب می کند.
مازیار که ابتدا سعی کرده بود احترام او را نگهدارد و او را قانع کند تا مهلت بدهد، از کوره در رفت و کار به جر و بحثی جدی کشیده شد. مازیار با عصبانیت تماس را قطع کرد و گوشی را پرت کرد روی صندلی کناری. برای اینکه حال و هوایش عوض شود و هوا به سرش بخورد، کمی شیشه های ماشین را پایین داد.
سر پل مدرس، ترافیک سنگین بود و ماشین به کندی حرکت می کرد. پسر بچه ای سرش را تو ماشین کرد و با اصرار از مازیار خواست یک سی دی شاد جدید از او بخرد. مازیار سعی کرد ناراحتی خودش را کنترل کند و چند باری از او خواست که کنار برود و تاکید کرد سی دی نمی خواهد. اما با اصرار پسر بچه برای اینکه دلش را نشکند، یک سی دی از او گرفت و پولش را داد. انگشتان دستش را لای موهایش برد و گفت: " خدایا ببین به چه روزی افتادم، برای خودم برو و بیایی داشتم، حالا یک کارگر اینجوری تهدیدم می کنه و با آبروم بازی می کنه!"
شب از ساعت نه گذشته بود که مهرناز به مهمان ها خبر داد که ماشین مازیار وارد پارکینگ شده و خواست برق را خاموش کنند تا مازیار سورپرایز شود. اما مهری مخالفت کرد و گفت: " نه این کارها لازم نیست، از این کارها خوشش نمیاد."
پس از چند دقیقه مازیار زنگ آپارتمان را زد و مهرناز در را باز کرد، مازیار با دیدن مهرناز و مهمان ها تعجب کرد. اما سعی کرد چهره ی خودش را شاد نشان دهد و این طور وانمود کند که از دیدن اقوامش در منزل، خوشحال شده است.
مازیار یکی یکی به همه دست داد و خوش آمد گفت. او هنوز متوجه نشده بود که امروز روز تولدش بوده.
ادامه دارد...
قسمت های قبل:
مهری و مازیار؛ محاکمه ذهنی
مهری و مازیار: چت شبانه
مهری و مازیار: خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار: داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار: پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار: نیت خوانی های آقای مدیر!
نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی
ممنون از این روایت های آموزنده. من که سعی می کنم در سنجش رفتار آدم ها بیشتر تامل و مدارا کنم.
ممنون از آقای پازوکی روان شناس محترم
من حتما دنبال می کنم
سلام
وقت بخیر
بله ، واقعی اند اما اسم ها عوض شده اند.
موفق و پیروز باشید
زندگی مشترک مثل کوهنوردی هست . سخت- پرفشار- بدون صحبت اضافه -با کمترین استراحت و تفریح ...
ولیکن نتیجه اش صعود هست از نقطه ای پستتر به نقطه ای رفیع تر ( نه لزوما مرفه تر)
مثل هر فعالیت سالم دیگر
اشتباه از اونجا شروع مبشه که فکر میکنن دو لندهور برای خوشگذرونی وصلت میکنن
ازدواج یعنی تطبیق_منطق_تلاش ولی دوتایی که به مراتب سختنر از بکنفری هست چون باید با دیگری هماهنگ هم باشد
خوشی مرحله اخرست
بنظرم جشن عروسی باید بعد ۳۰ سال باشد بعد از حصول هارمونی و وحدت واقعی
مثل اینکه تو لیگ یه تیم اول فصل جشن قهرمانی بگیره ....
توي قسمت قبل با منشي دعواش شد و منشي بهش گفته بود که امروز روز تولدشه.
خانم رحیمی هم با گریه گفت: " آقای مهندس! امروز تولدتون هست. براتون کادو گرفته بودم، تو ماشین جا مونده بود، آمدم بیارمش."
چطوري تا شب يادش رفت؟؟؟ گفتم که گفته باشم (: