روزنامه خوزیها؛ مجتبی گهستونی - هر روز که نه. اما بیشتر اوقات رد شدن، نگاه کردن، غمباده گرفتن، لبخند زدن، راه رفتن، ایستادن، حرف زدن و یا حتی سکوت کردن فروغ فرخزاد را میدید. خب خانه فروغ آن طرف خیابان بود و چاپخانهی خوزستان که «عبدالکریم پرتو» در آن کار میکرد این طرف خیابان بود. ۲۴ متری اهواز هنوز به آن دوران شلوغی و تراکم نرسیده بود و با وجود اندک خانه و چند مغازه رفتوآمدها به چشم میآمد. عبدالکریم پرتو، نویسنده و موسس چاپخانه امیرکبیر اهواز در زمان اشتغال خود در چاپخانه «خوزستان»، نخستین روزهای حضور فروغ فرخزاد برای سکونت در اهواز را بهیاد دارد. چون فروغ روزی با نامهای در دست به چاپخانه خوزستان (روبهروی پمپ بنزین فعلی در بیست و چهارمتری) وارد میشود تا جواد کلمبو را ببیند اما با عبدالکریم پرتو روبهرو میشود.
درِ خانه پرویز شاپور و فروغ فرخزاد در اهواز
در این گفتوگو به برشهایی از زندگی فروغ فرخزاد در اهواز میپردازیم. اما عبدالکریم پرتو چه پیشینهای دارد که به سراغ ایشان رفتیم. اول اینکه همسن فروغ فرخزاد است. چون هر دو متولد ۱۳۱۳ هستند. پرتو در حال حاضر مالک چاپخانه «امیرکبیر» است که از سال ۱۳۳۶ شروع به کار کرد و در حال حاضر بزرگترین چاپخانه خوزستان محسوب میشود.
پرتو با انتشار مجموعهی سه جلدی قدح دُرد، چهار هزار حکایت و روایت از شعر ادب، تاریخ، سیاست و صدها مطالب خواندنی دیگر را با تعمق در تاریخ و غور در تحقیق از برون گنجینههای ایران و جهان و یادداشتبرداری از صدها منبع با تاکید بر رعایت اعتبار منابع و مآخذ با کمال ایجاد و در نهایت سادهنویسی و کوتاهنویسی و با دقت نظر تمام تهیه و تدوین کرده است که در نوع خود یک دایرهالمعارف جامع و خواندنی است.
عبدالکریم پرتو که خود به معنای واقعی قدح دُردی است که بیش از نیم قرن تمام دستانش آغشته به مرکب چاپ بوده و یک عمر حروفچینی کرده و تجربه آموخته، میراثی ماندگار برای دوستداران کتاب به یادگار گذاشت. اما علت این نامگذاری کتاب قدح دُرد، شاید متاثر از ترانهای باشد که زندهیاد حبیبالله ریختهگر (مرجان) شاعر پرآوازه خوزستانی در سالها پیش سروده بود و گاهی در مجالس و محافل زمزمه میکرد خصوصا که از قدیم میان عبدالکریم پرتو و زنده یاد حبیبالله ریختهگر الفتی دیرینه وجود داشت.
فروغ فرخزاد چطور شد که با همراهی پرویز شاپور ساکن اهواز شدند؟
فروغ فرخزاد حدودا هفده ساله بود که با پرویز شاپور که خود شاعر و کاریکلماتوریست بود ازدواج کرد. نسبت مادری با فروغ داشت. البته اختلاف سنی هم داشتند ولی میل به ازدواج با پرویز شاپور بیشتر در فروغ فرخزاد بود. تقریبا یک هفته بعد از این ازدواج، به پرویز شاپور پیشنهاد میشود که از تهران به اهواز منتقل شود. ایشان هم بهخاطر افزایش حقوق و دریافت تسهیلات بدی آب و هوا قبول میکند. فروغ فرخزاد حدودا هفده ساله بود که خود و همسرش با قطار راهی اهواز میشوند. پرویز شاپور به اداره دارایی خوزستان میرود و به عنوان رئیس مستغلات مشغول به کار میشود.
پس از حضور در اهواز کجا ساکن شدند؟
پس از حضور در اهواز در خیابان نظامی بین سیروس و نادری در میان بازار سکونت میکنند؛ نزدیک به تلفنخانه سابق. خانه ما هم همان حوالی بود. خب محله شلوغ و پر سروصدایی بود. بعدها در جایی که آقای آذری گاراژ آهن داشت، خانههای دو طبقه میسازد و به خانههای آذری در بیستوچهارمتری بین بیمارستان و پمپبنزین معروف میشود. ساخت آن خانهها در آن زمان بازتاب خوبی داشت. در نهایت فروغ فرخزاد و پرویز شاپور به این خانهها منتقل میشوند و در طبقه همکف آنجا سکونت میکنند. خانههایی که حیاط نداشت و دو اتاق داشت.
مگر با پرویز شاپور هم مواجه شدید؟
آقا مجتبی صبرکن. عجله نداشته باش. خب بعدها او را هم دیدم. مرد خوشتیپ و قدبلندی بود. سبیلهای دیگلاسی داشت. فروغ فرخزاد هم قدکوتاه بود و چشمهای درشتی داشت. سیمای گیرایی داشت. زیاد زیبا نبود ولی خوشبرخورد و دلنشین بود.
عبدالکریم پرتو، نویسنده و محقق
اولینبار کجا با فروغ فرخزاد مواجه شدید؟
الان میگم چطور آشنا شدیم اما ابتدا خوب گوش کن. من کارگر چاچخانه خوزستان بودم. چاپخانه مهمی که در سال ۱۳۰۴ تاسیس شد. تنها چاپخانهای بود که بیشتر روزنامههای خوزستان را چاپ میکردیم. دستگاههای بزرگ چاپ داشتیم و به صورت دستی و با پا، فلکهای را به حرکت در میآوردیم و اوراق و روزنامهها را چاپ میکردیم. بیش از بیست حروفچین داشتیم. در هر یک ساعت ۱۰۰۰ تا ۱۵۰۰ کاغذ را چاپ میکرد. تیراژ روزنامهها در آن اوایل از یک هزار نسخه بالاتر نبود. ولی در دوران مصدق تیراژ روزنامهها بیشتر شد. چون به خواندن و نوشتن امتیاز میدادند. چاپخانه خوزستان دو مدیر داشت. یکی جناب ارجمندفر و دیگری کلمبو. این دو صبحها در ادارات پیگیر کارها بودند و نزدیک به عصر به چاپخانه میآمدند. آنها که نبودند، تقریبا عنان چاپخانه دست من بود. یک روز تابستان یک خانم با موهای ژولیده وحشی که مینیژوپ به پا داشت و آرایش غلیط در صورتش ظاهر شده بود از دَرِ چاپخانه وارد شد و من به سمت او رفتم. جورابش پانما بود. من به ایشان سلام کردم و این خانم سراغ جواد کلمبو را گرفت.
جواد کلمبو کی بود و چرا فروغ سراغش را گرفت؟
آقای کلمبو از شرکای چاپخانه خوزستان بود. شوشتری بود. بیش از هفتاد سال سن داشت و با غولهای ادبی ایران از طریق مجلات سخن، ارمغان، یغما و... با این افراد شاخص از جمله تقیزاده، حبیب الله یغمایی، فروزانفر، قاسم غنی و.. در ارتباط بود. برایش کتاب میفرستادند. با برخی مراکز فرهنگی سفارتخانهها هم در ارتباط بود. از سفارتخانهها برای ایشان مجلات ارسال میشد. فروغ در رویارویی با من سراغ جواد کلمبو را گرفت و من به ایشان گفتم که آقا ساعت چهار عصر به بعد میآیند. خب ایشان به خانه خود در املاک آذری که آن طرف خیابان بود رفت و ساعت پنج عصر مجدد وارد چاپخانه شد. تا آن خانم را دیدم به سراغ آقای کلمبو رفتم و گفتم این خانم صبح آمده بود و با شما کار داشت. خانم نامهای در دست داشت و به آقای کلمبو تحویل داد. من زیر چشمی به نامه نگاه کردم و دیدم که آرم مجله سخن را دارد. از طرف دکتر خانلری نامهای به جواد کلمبو نوشته شده بود. خانلری در این نامه فروغ فرخزاد را معرفی کرده و گفته بود که ایشان از نویسندگان «مجله سخن» و از آشنایان من است و هر کتابی که نیاز داشت به ایشان بدهید تا مطالعه کند. اهواز در آن زمان کتابفروشی داشت اما کتابخانه عمومی نداشت. جواد کلمبو کتابخانه عظیمی داشت و هرچی میخواستی در آن پیدا میشد. کلمبو به لهجه شوشتری به خانم فروغ گفت: حالا چه کتابی میخوای؟ این خانم گفت: من کتاب «جنگ اول» نوشته سپهد نخجوان را میخوام بخونم. کلمبو با صدای کلفت و لهجه شوشتری گفت: خانم، تو با این سن کم و شکل و شمایل با کی جنگ داری؟ فروغ گفت: من با هیچ شخصی سر جنگ ندارم. فقط دوست دارم همه نوع کتابی بخوانم. کلمبو گفت: باشه کتاب را به عبدالکریم میدم تا به شما تحویل دهد. کلمبود فردای آن روز دو جلد کتاب قطور جنگ اول را آورد. یک جلد پر از نقشه بود و جلد دیگر هم مکاتبات بود. آشنایی من با فروغ از آنجا بود. گاهی به چاپخانه میآمد و شاهد و ناظر کار حروفچینها بود. کارگرها هم به ایشون نگاه میکردند و اگر هم کاری داشت میگفت و ما انجام میدادیم.
روزنامه خوزیها (۱۰ دی ۹۹، شماره ۵۰)
در بخشی از سخنان خود گفتید که اختلاف فروغ فرخزاد و پرویز شاپور زیاد بود. چرا؟ شما از کجا این اطلاعات را داشتید؟
خب گاهی که فروغ فرخزاد به چاپخانه میآمد و با آقای جواد کلمبو صحبت میکرد، من هم متوجه صحبت آنها میشدم. یکی از اختلافات عمیق این دو به خاطر سرودن شعر «لذت گناه» بود:
آه، ای مردی که لبهای مرا / از شرار بوسهها سوزانده ئی / هیچ در عمق دو چشم خامشم / راز این دیوانگی را خوانده ئی / هیچ میدانی که من در قلب خویش / نقشی از عشق تو پنهان داشتم / هیچ میدانی کز این عشق نهان / آتشی سوزنده بر جان داشتم / گفتهاند آن زن زنی دیوانه است / کز لبانش بوسه آسان میدهد / آری، اما بوسه از لبهای تو / بر لبان مردهام جان میدهد و...
فروغ فرخزاد از آقای جواد کلمبو میخواهد که این شعر را در روزنامههایی که در چاپخانه خوزستان منتشر میشد، حروفچینی کرده و منتشر کند. کلمبو چون از شعر نو بدش آمد گفت: ای خانم این نوشتهها چیه. اینها که شعر نیستند. لذا شعر را از ایشان نگرفت. اما همان زمان آقایی به نام میرصادقی که مدیر نشریه ندای کارون بود و از آبادان به اهواز میآمد و الان پشت میز آن شریک نشسته بود، متوجه بحث فروغ و کلمبو شد. به خانم گفت شعر را به من بده تا بخوانم. شعر را که خواند: هرگزم در سر نباشد فکر نام / این منم کاینسان ترا جویم بکام / خلوتی میخواهم و آغوش تو / خلوتی میخواهم و لبهای جام....
میرصادقی در نیمههای شعرخوانی رو به کلمبو کرد و گفت آقا این شعر انقلاب ادبی به وجود میاره. ایشون قطعا شاعر خوبیه و بنام خواهد شد. میرصادقی مطلبی را از صفحه اول نشریه ندای کارون خارج کرد و شعر لذت گناه را دادند تا حروفچینی کنند. شعر که چاپ شد. نشریه ندای کارون مثل برخی دیگر برای نشریات حرفهای و مطرح کشور از جمله روشنفکر، سپیدسیاه، فردوسی، امید ایران، خواندنیها و... پست شد. مسئول بخش ادبیات در نشریه روشنفکر، فریدون مشیری بود. شعر فروغ فرخزاد را در صفحه اول نشریه ندای کارون میبیند. با شعر فوقالعادهای مواجه میشود. تصمیم میگیرد که شعر فروغ را دوباره حروفچینی کرده و در روشنفکر منتشر کند. در آن زمان نشریه روشنفکر در پشت جلد خود عرقی با برند «ناب» که مال کارخانه روسمات «ایران می» که در کوت عبدالله قرار داشت و مالکیت آن یک فرد یهودی به نام حکیمزاده بود را آگهی میکرد. در آن شماره هم شعر لذت گناه فروغ فرخزاد منتشر شده بود. این شماره از روزنامه که به قم میرود و به دست علمایی همچون آیتالله مکارم شیرازی که نشریه مکتب اسلام را داشت میرسد. در آن مقطع روزنامههای جنجالی قم مطلبی با این مضمون مینویسد که کشور اثنیعشری جعفری کار روشنگری و ارشاد در مطبوعات را رها کرده در صفحهای شعر فاحشهگری منتشر میکنند و در صفحهای دیگر عرقخوری را یاد میدهند.
خب از اینجا به بعد بود که اختلاف فروغ و پرویز شاپور در اهواز به اوج رسید؟
آره. یک غوغایی به پا شد و نام فروغ پیچید. خب در آن زمان پرویز شاپور در دارایی مدیر بود. در محیط نسبتا سنتی اهواز نگاهها از طرف همکاران به سمت پرویز شاپور کج شد. ناراحتی شاپور بیشتر شد. فروغ و شاپور دعوایشان میشود. پرویز شاپور به فروغ فرخزاد میگوید تو با چه مردی ارتباط داشتی؟ فروغ میگوید من هیچ ارتباطی ندارم و سرم در لاک خودم است. فقط در دوران دبیرستان با سهراب سپهری همکلاس بوده و دوست بودیم. منم این مسائل خصوصی را در دیدارهای فروغ با کلمبو میشنیدم. تا اینکه فروغ برای دیدن مادرش به تهران میرود. موقع برگشتن متوجه میشود که همسرش تمام شعرهای فروغ را آتش میزند. اختلاف عمیق میشود. حتی گاهی میدیدم اگر ضرورتی به رفتن به خیابان پیش میآمد این دو نه با هم حرفی میزدند و نه نگاه به هم میکردند. فروغ کینه عجیبی پیدا میکند. چند بار هم جواد کلمبو برای وساطت به نزدشان میرفت. بعدها در تهران مهدی اخوان ثالث با فروغ آشنا میشود و با بحثهای متعدد از او میخواهد به پاس عظمت شعرهایش از «تن و من» جدا شود و دیگر شعری نگوید که خط قرمزهای اخلاقی را وسط بکشد که فروغ هم از این سخنان استقبال میکند. فروغ شاعری بود که جسارت و شهامت داشت. به هیچوجه زن بیاخلاقی نبود.
خب فروغ در اهواز کتابی منتشر نکرد؟
فروغ یک جزوه شصت برگی به نام «اسیر» را به جواد کلمبو داد و گفت به پاس تمام کمکهایی که به من کردی این کتاب را به شما میدهم تا منتشر کنید. اما جواد کلمبو گفت: من از این چرندیات دوست ندارم. لذا حاضر نشد جزوه را منتشر کند. البته ایشان در تمام مدت فروغ را حمایت میکرد. با این حال فروغ جزوه را به آقای جعفری در انتشارات امیرکبیر داد و برای این انتشارات تبدیل به یک گنج به اندازه چاه نفت شد. فروش فوقالعادهای پیدا کرد. در چاپ دوم کتاب شعر اسیر، شفاالدین شفا یادداشتی نوشت. آشنایی فروغ با آقای شفا از طرف خانم طوسیحائری که هنرمند نقاش و مدتی هم همسر احمد شاملو بود، صورت میگیرد.
فروغ در اهواز دوستی هم داشت؟
در اهواز با همسر «علیخان نادری» که مدیر سینما بود و همسایه طبقه بالایشان در ساختمانهای آذری محسوب میشد، دوست بود. گاهی به آنجا میرفت و از بالکن چوبی به باغ کاهو و رفت و آمد دانشآموزان و مردم نگاه میکرد و برخیها هم نظارهگر او بودند.
روزنامه خوزیها (۱۰ دی ۹۹، شماره ۵۰)