عصرایران؛ هومان دوراندیش - این روزها که تنور بحث "ناکامی آمریکا در افغانستان" داغ است، مخالفان و موافقان آمریکا و غرب و دموکراسی، هر یک دلایلی در رد یا تایید دو دهه حضور آمریکا در جامعۀ افغانستان مطرح میکنند که در جای خود قابل تاملاند.
برخی بازگشت طالبان را نشانۀ ناکامی مطلق آمریکا میدانند، برخی نیز رشد چشمگیر زنان تحصیلکرده و شاغل در افغانستان غیر طالبانی دو دهۀ اخیر را از ثمرات حملۀ نظامی آمریکا به افغانستان میدانند.
فرانسیس فوکویاما، نظریهپرداز سیاسی مشهور و واضع نظریۀ "پایان تاریخ"، در کتاب "آمریکا بر سر تقاطع" دربارۀ سیاست "تغییر رژیم"، که دولت بوش آن را در پیش گرفت، بحث مفصلی دارد. فوکویاما ابتدا موافق حملۀ آمریکا به عراق بود ولی بعدا به مخالفت با این اقدام برخاست. اما فارغ از مخالفت نهایی فوکویاما با سیاست "تغییر رژیم" از سوی نیروی خارجی در کشورهایی مثل عراق و افغانستان، بحث او مدلولات دوگانهای دارد که بد نیست به مناسبت خروج آمریکا از افغانستان، مختصرا آن را بازخوانی کنیم.
فوکویاما در کتاب "آمریکا بر سر تقاطع" در توضیح نسبت اندیشۀ لئو اشتراوس (فیلسوف سیاسی برجستۀ آلمانیالاصل که در دهۀ 1930 از چنگ نازیسم به آمریکا گریخت) با سیاست خارجی دولت بوش، ایدۀ "رژیم" در آرای اشتراوس را پیش میکشد و بررسی میکند. او اگرچه میگوید اشتراوس برخلاف مارکس آموزهای تولید نکرد و از آثارش به دشواری میتوان چیزی استنتاج کرد که به تحلیل سیاست عمومی شباهت داشته باشد، اما معتقد است ایدۀ "رژیم" به معنایی که اشتراوس و شاگردانش به کار میبردند با ایدۀ "تغییر رژیم" در سیاست خارجی دولت بوش نسبتی داشت و در واقع رای اشتراوس دربارۀ "رژیم" پشتوانهای بود برای سیاست "تغییر رژیم" در دولت بوش.
فوکویاما میگوید مفهوم "رژیم" در آثار افلاطون و ارسطو هم به کار رفته و به طور خلاصه، رژیم به این معنا چیزی فراتر از نهادهای سیاسی رسمی لازم برای حکمرانی است. افلاطون و ارسطو "رژیم" را به معنای "اسلوب زندگی" به کار میبردند و هر دو دربارۀ ماهیت رژیمهای پادشاهی و اشرافی و دموکراتیک و تاثیرشان بر "خصوصیات رفتاری شهروندان" به تفصیل سخن گفتهاند.
در واقع، مطابق توضیح فوکویاما، رژیم دموکراتیک از نظر اشتراوس صرفا در تفکیک قوا و انتخابات و عزل و نصب حاکم متجلی نمیشود بلکه در سبک زندگی شهروندان نیز تحقق مییابد؛ چراکه "رژیم دموکراتیک شهروندان خاص خود را تربیت میکند."
فوکویاما توصیف مشهور سقراط از "فرد دموکرات" را نقل میکند که «در کنار زندگی روزمرۀ خود، امیالش را اقناع میکند، گاهی میآشامد و به نوای فلوت گوش میدهد، گاهی هم تن به آب میزند، از وزن خود میکاهد، گاهی به ورزشهای ژیمناستیک روی میآورد؛ گهگاهی استراحت میکند و همه چیز را به بوتۀ فراموشی میسپارد، و فرصتی از اوقات خود را به رغم اشتغالات فراوانش با فلسفه سپری میکند. اغلب اوقات به مسائل سیاسی میپردازد و هیجانزده میشود، در فرصتهایی که برایش پیش میآید حرف میزند و عمل میکند. اگر هر وقت قدرت را ستایش کند، برای رسیدن به آن حرکت میکند و اگر هم بخواهد پول بسازد برای به دست آوردنش تلاش میکند؛ در زندگیاش نه ترتیب وجود دارد نه ضرورت، اما زندگی خود را شیرین و آزاد میبیند و به آرامی ادامۀ حیات میدهد.»
از نظر فوکویاما، در بین متفکران مدرن الکسیس دو توکویل کسی بود که این درک کهن از مقولۀ "رژیم" را در کتاب "دموکراسی در آمریکا" به دست داده است؛ چراکه توکویل در این کتاب تشریح رژیم آمریکا را با تحلیل نهادهای رسمی آن، یعنی قانون اساسی و فدرالیسم و ... آغاز میکند، اما در ادامه به خصوصیات رفتاری، سنن و آداب و رسوم اجتماعی مردم آمریکا میپردازد؛ مواردی نظیر اشتیاق آمریکاییها به همکاری داوطلبانه، ماهیت دینداری در بین آنها، اخلاقگراییشان و غرور مفرط آنها بابت نهادهای دموکراتیک جامعهشان. از نظر توکویل، اینها نیز در واقع بخش مهمی از "رژیم آمریکا" هستند.
اگر بر اساس همین توضیحات فوکویاما، بخواهیم سیاست "تغییر رژیم" در افغانستان را بررسی کنیم، باید گفت که در افغانستان حکومت طالبان در سال 2001 سرنگون شد و پارهای نهادهای سیاسی دموکراتیک شکل گرفتند ولی این تغییر، صرفا تغییری در سطح "نهادهای سیاسی رسمی" بود. یعنی خصوصیات رفتاری اکثریت مردم افغانستان چنان تغییر نیافت که حکومت مدرن نوپای این کشور حفظ شود. به عبارت دیگر سیاست تغییر رژیم در افغانستان، "نهادهای حکومتی" را تغییر داد ولی "اسلوب زندگی" را در مجموع نتوانست تغییر دهد.این روزها نیز بسیاری از منتقدین عملکرد آمریکا در افغانستان طی دو دهۀ اخیر، بر این نکته تاکید میکنند که آنچه موجب دوام اجتماعی و نهایتا توفیق سیاسی طالبان در افغانستان شده، مولفههایی است که در تار و پود فرهنگ افغانستان تنیده شده است.
اما اشتراوس از نقش سیاستها در شکلدهی به رژیمها نیز بحث میکند و منظورش این است که نهادهای رسمی سیاسی نقش مهمی در شکلگرفتن هنجارها و خصائص فرهنگی ایفا میکنند. او از ادموند برک، فیلسوف محافظهکار انگلیسی، انتقاد میکند چراکه برک معتقد بود نظام سیاسی مطلوب باید بر شالودۀ انباشت تاریخی سنتها، آداب و رسوم، ارزشها و خصوصیات رفتاری مبتنی باشد.
از نظر اشتراوس و شاگردانش "خصوصیات رفتاری آمریکایی" عمیقا از نهادهای سیاسی این کشور متاثر است. یعنی نهادهای سیاسیای که آمریکاییها بین سالهای 1776 تا 1789 برای جامعۀ خود انتخاب کردند، فقط میوههای یک فرایند بلندمدت و عمیق از حقوق عرفی مد نظر ادموند برک نبودند، بلکه در همین فاصلۀ زمانی مذکور از طریق مباحثات منطقی نمایندگان ملت (پدران بنیانگذار) شکل گرفتهاند.
در واقع اشتراوس مثل افلاطون و ارسطو، و برخلاف ادموند برک، معتقد بود که گفتوگو دربارۀ هدفهای زندگی مشترک (حیات اجتماعی انسانها) نمیتواند کاملا بیرون از "زندگی سیاسی" و صرفا محصول انباشت تاریخی سنتها و آداب و رسوم باشد. اهمیت دادن اشتراوس به "سیاست" در تعیین "اسلوب زندگی" با درک توکویل از دموکراسی در آمریکا نیز همخوانی داشت. توکویل نیز معتقد بود "ایدۀ تساوی" در نهادهای سیاسی آمریکایی نهفته است و در واقع همین ایده نقش مهمی در شکلگیری خصوصیات و ویژگیهای رفتاری نسلهای بعدی مردم آمریکا داشت.
در واقع باید گفت که اگر پدران بنیانگذار و نویسندگان اعلامیۀ استقلال و قانون اساسی آمریکا نبودند، ممکن بود فرهنگ سیاسی مردم آمریکا و به تبع آن، تاریخ این کشور در مسیر دیگری پیش برود. آنچه که نخبگان سیاسی آمریکا در پایان قرن هجدهم قادر به انجام آن شدند، نوعی رژیمسازی به معنای مد نظر افلاطون و ارسطو و اشتراوس بود. یعنی آنها نهادهای سیاسی لازم برای تحقق دموکراسی در این کشور را تاسیس کردند، اما فراتر از این، در دل این نهادهای سیاسی ایدههایی را نهادینه کردند که نقش دموکراتیک عمیقی در فرهنگ سیاسی و اسلوب زندگی مردم آمریکا بر جای گذاشت.
فوکویاما میگوید دولت بوش "تغییر رژیم" در افغانستان و عراق را به همین معنا مد نظر داشت. یعنی تغییر نهادها و ساختار سیاسی، به علاوۀ تغییر اسلوب زندگی. در روزهای اخیر، عدهای در نقد جامعۀ افغانستان به قتل فجیع فرخنده، دختر کابلی، در شهر کابل به دست مردان اشاره کردند. قتلی که با انگیزههای مذهبی صورت گرفت. مواردی از این دست به همان مبحث "اسلوب زندگی" مربوط میشوند و منتقدان جامعۀ افغانستان معتقدند سیاست "تغییر رژیم" در افغانستان، در اصل در این حوزه شکست خورد. اگرچه ما معمولا عادت داریم "مردم" را ستایش کنیم ولی واقعیت این است که تغییر نهادهای سیاسی تا وقتی که به تغییر اسلوب زندگی منتهی نشود، سیاست "تغییر رژیم" در جوامع غیر دموکراتیک محقق نشده است.
چند روز قبل در یاداشت "طالبان بیشتر با کدام مفهوم مشکل دارد؟"، به درستی این نکته مطرح شد که طالبان با مفهوم "تساوی" (یا برابری انسانها) بیش از هر مفهوم دیگری مشکل داشت. توکویل هم در تحلیل دموکراسی آمریکا به این نکته اشاره کرده است که "جریان تساویطلبی امری مقدر است و دموکراسی سرنوشت محتوم همگان است." اما نکته این است که این فقط طالبان نبودند که با "تساوی" مشکل داشتند. در جامعۀ مردسالار و سنتی افغانستان، که هفتاد درصد جمعیتش روستاییاند، احتمالا بسیاری از مردان عادی هم با "تساوی" مشکل دارند. پذیرش تام و تمام تساوی بین اقشار مذهبی و سکولار افغانستان نیز احتمالا یکی از مشکلات اساسی چنین جامعهای است.
خلاصۀ بحث فوکویاما این است که مردم کشورهایی مثل افغانستان طالبان و عراق صدام، حتی اگر با کمک نیروی خارجی موفق به رهایی از شر حکومتهایشان شوند، از آنجایی که فاقد فرهنگ دموکراتیکاند، دیر یا زود حکومت دموکراتیک تاسیس شده به کمک نیروی خارجی را نیز از دست میدهند. به همین دلیل فوکویاما سیاست "تغییر رژیم" دولت بوش را شکستخورده میداند و مینویسد: «ایجاد یک نظم سیاسی نوین کار دشواری است و این دشواری هم مضاعف است برای آن دسته از افرادی که با آداب و رسوم و سنن مردم تحت زعامت خود بیگانهاند. در طول تاریخ آمریکا شمار اندکی از دولتمردانی که طرفدار امپراتوری فرا مرزی آمریکا بودند... تمایل داشتند که تجربیات آمریکا را در سرزمینهای خارج از آمریکا نیز پیاده کنند بدون آنکه نهادها را مولود خصوصیات اخلاقی و تجربۀ ساکنان محلی لحاظ کنند. در آموزههای اشتراوس هیچ اعتقادی به جهانشمولی تجربیات آمریکایی وجود ندارد.»
با این حال فوکویاما میگوید: «فهم اشتراوس از نقش محوری "سیاستها" این گونه القاء میکند که تغییر موفقیت رژیم {به معنای حکومت} در درازمدت تاثیر مثبتی بر خصوصیات رفتاری و خلق و خوی جامعه به جای خواهد گذاشت. جباریت صدام حسین روحیۀ انفعال و جبرگرایی را ... در جامعۀ عراق توسعه داده بود، در صورتی که به جرات میتوان گفت که یک عراق دموکراتیک سطح اعتماد به نفس مردم عراق را به میزان بیشتری ارتقا خواهد داد.»
او نهایتا درک نادرست دولت بوش از مفهوم "رژیم" در اندیشۀ اشتراوس را دلیل تلاش آمریکا برای تغییر رژیم در افغانستان و عراق میداند. فوکویاما با اشاره به فهم درست تفسیر اشتراوش از مفهوم "رژیم" میگوید: «بر پایۀ چنین فهمی، رژیمها نه فقط نهادهای رسمی و نهادهای حاکمیتاند بلکه شکلدهنده و اثرپذیر از جوامع تحت حکومتشان نیز هستند. مقررات نانوشتهای که افراد بر اساس آنها رفتار میکنند، از مذهب، خویشاوندی و تجربۀ تاریخی مشترکشان سرچشمه گرفتهاند و بخشی از رژیم را نیز تشکیل میدهند. هر چند فلسفۀ سیاسی کلاسیک معتقد است که تشکیل رژیمهای نو میتوانند به شیوههای نوین زندگی منتهی شود، و مدعی هم نیست که ایجاد رژیمها بویژه امر آسانی است.»
از همین سه پاراگراف بالا، که حاوی نظر فوکویاما دربارۀ تاثیرات متفاوت حکومت صدام و یک حکومت دموکراتیک بر روحیه و شیوۀ زندگی مردم عراق است، و یا نظم سیاسی نوین در یک کشور سنتی را امری دشوار بویژه برای نیروی خارجی میداند ولی آن را محال نمیداند، و یا آنجا که میگوید رژیمها در نسبت با جوامع تحت حکومتشان توامان شکلدهنده و اثرپذیرند و نهایتا میگوید فلسفۀ سیاسی کلاسیک رژیمهای نو را زمینهساز شیوههای نوین زندگی میداند اما مدعی نیست که این یک کار آسان است، به خوبی پیداست که فوکویاما در صدور حکم دربارۀ دو مسئلۀ "تغییر رژیم" و "رژیمسازی" از سوی نیروی خارجی در یک کشور عقبافتاده و غیر دموکراتیک، یکی به نعل میزند و یکی به میخ.
در واقع فوکویاما رابطهای دیالکتیکی بین "سیاست" و "اسلوب زندگی" قائل است و همین باعث میشود که در صورت موفقیت پروژۀ "تغییر رژیم" توسط نیروی خارجی، بر نقش نهادهای سیاسی در تحول خصوصیات رفتاری شهروندان تاکید کند و در صورت شکست پروژۀ "تغییر رژیم" توسط نیروی خارجی، بر نقش رفتارهای شهروندان در ناکامی نهادهای سیاسی تاکید کند. به عبارت دیگر اگر پروژۀ تغییر رژیم کامیاب باشد، فوکویاما نقش سیاست در تغییر فرهنگ را برجسته میکند، ولی اگر پروژۀ مذکور محقق نشود، فوکویاما نقش فرهنگ در ناکامی سیاست را برجسته میکند.
بنابراین باید گفت که بحث فوکویاما دربارۀ سیاست تغییر رژیم در کشورهای غیر دموکراتیک از سوی جهان دموکراتیک، نهایتا بیفایده و فاقد ارزش تجویزی است. چون با مقدماتی که او چیده است، هیچ سیاستمدار یا دولتی در جهان غرب عاقبت متوجه نمیشود که باید برای کمک به مردم کشورهایی مثل افغانستان و عراق سیاست "تغییر رژیم" را در پیش بگیرد یا نه.
چنین سیاستمداری اگر موفق شود، فوکویاما به او یادآوری میکند که پیشتر دربارۀ نقش نهادهای سیاسی نوین در تغییر اسلوب زندگی توضیح داده بوده است؛ اما اگر ناکام بماند، فوکویاما باز هم به او یادآوری میکند که پیشتر دربارۀ نقش فرهنگ در "عقیم ماندن تحول نهادهای سیاسی و اتخاذ سیاستهای نوین" بحث مبسوط و مستوفایی داشته است!