یادداشت زیر، متن مکتوب سخنرانی مسعود زنجانی، پژوهشگر فلسفه و ادبیات دربارهی کتاب «تَتَبُّعات» از مونتنی است. این سخنرانی در نشست هفتگی موسسهی فرهنگی شهر کتاب برگزار شد. متن کامل را در ادامه میخوانید.
«ترجمهی مرحوم احمد سمیعیگیلانی از کتاب جُستارها/مقالاتِ مونتنی با عنوان «تَتَبُّعات» شاید یکی از ترجمههای معیار از آثار کلاسیکِ جهان به زبان فارسی است. دریغ آنکه حدوداً یکبیستم کلِ کتاب را در برمیگیرد، با اینهمه گزیدهای است که میتواند شیوهی نگرشی و نگارشی مونتنی را تا حدِّ قابلقبولی نمایندگی کند.
امیدواری دیگر اینکه خانم لاله قدکپور سالیانی است که متناسب با چنین اثرِ سترگی مشغول برگردان و ترجمهی آن است و تاکنون ترجمهی سه مقاله/جُستار از ایشان منتشر شده که از همان میتوان حدس زد که در آیندهای که امیدوارم خیلی دور نباشد، ما ترجمهای ارزنده و زیبنده خواهیم داشت که البته مقالات/جُستارها را هم به طور کامل در بَرخواهد داشت. نظرگاههای مونتنی و اندیشههای او دربارهی «تعلیم و تربیت» همواره حائز اهمیت بوده است.
به همین سبب در کتابهای «فلسفهی تعلیم و تربیت» که به ویژه رویکردی تاریخی دارند، غالباً دربارهی مونتنی میتوان مطالبی ارزنده و آموزنده یافت. همچنین، از آنجا که رشتهی پداگوژی در ریشههای تاریخی و نظری خودش با روانشناسی بسیار درهمتنیده است، آنگاه آن دسته از کتابهای «تاریخ روانشناسی» نیز که به ریشههای اندیشگیِ خود برمیگردند و آن روانشناسیِ فلسفی و نظری که به اصطلاح «نفسشناسی» یا «علمالنفس» خوانده میشد را هم بررسی میکنند، اغلب به مونتنی بسیار اهمیت میدهند.
من هم امروز، در این فرصت کوتاه، قصد دارم به اهمیت مونتنی در حوزهی «تعلیم و تربیت» بپردازم، چرا که دیدگاههای مونتنی در این حوزه بسیار کارآمد، پیشرو و بهنوعی شگفتانگیز است. طرفه اینکه امروز، در تقویم رسمی ما، «روز معلم» است. امروزه به فلسفه و اندیشههای مونتنی توجه بیشتری شده است تا آنجا که برخی ناقدان و صاحبنظران به درستی میگویند که او فیلسوفی پُستمدرن پیش از فلسفهی مدرن است. اما در حوزهی تعلیم و تربیت چه چیزی میتوان از او آموخت؟
برای پاسخ به این پرسش، ابتدا باید بدانیم که درک و برداشتِ مونتنی از مقولههایی مانند «علم» و «معرفت» و «آگاهی» به شکلِ رادیکالی متفاوت با آن چیزی است که هم پیش از خودش و هم بعد از خودش، حتی تا به امروز، دربارهی آنها وجود داشته است.
همین است که سبب میشود نظرگاه او دربارهی «تعلیم و تربیت» بسیار بدیع و متفاوت باشد. مونتنی فیلسوف و جُستارنویسِ فرانسوی عهدِ رنسانس است، ولی آنقدر به لحاظِ فرهنگی و معنوی از زمان و مکان خود دور است که من میخواهم بگویم او یک فیلسوف شرقِ دور است.
البته به هیچوجه نمیخواهم مشغلهای لفظی ایجاد کنم که آن موضوع توجّهِ ما شود و ما را به حاشیه ببَرد. بلکه میخواهم با این شگرد به غریب بودن و استثنایی بودن او در تاریخِ فرهنگِ اروپا اشاره بکنم. چنانکه اگر ما او را همانگونه که شایع است «اومانیست» و «فرزند رنسانس» بخوانیم، این نسبت بسیار گمراهکننده است، چراکه مونتنی به فرهنگ و نگرشهای غالب در دورهٔ رنسانس مانند «انسانگرایی» و «عقلگرایی» رویکردی انتقادی دارد و با اومانیستها تفاوتی جدّی دارد. اگر این غرابتها و تفاوتها را معیار قرار بدهیم، مونتنی بیشتر شبیه و قریب فرزانهای چون بودا است. گویی بودا در عصرِ رنسانس فرانسه دوباره زندگی میکند.
مونتنی به خردمندان و فرزانگانی مثل بودا بسیار شبیهتر است تا اخلاف و اسلافِ خودش، چه برویم تا افلاطون و ارسطو و چه بیاییم به دکارت و کانت و هگل و فیلسوفان بعد از او (هرچند استثناهایی هست).
نقل است که وقتی بودا افکار و تعالیم خودش را علنی کرد، روحانیونِ هندو به او گفتند تو چه میتوانی بکنی که ما قادر نیستیم؟ ما روی آب راه میرویم، پشت دیوار را میبینیم و طیالارض میکنیم، تو چه میکنی؟ و گفتهاند بودا از این سخنان شگفتزده نشد و گفت: «وقتی میخوابم میخوابم، وقتی راه میروم راه میروم، وقتی که حرف میزنم حرف میزنم، و وقتی سکوت میکنم سکوت میکنم.»
و این دقیقاً سختترین کار و البته ضروریترین کار، یعنی «در حال بودن» و «خاطرِ مجموع» داشتنی است که در همان دنیای باستان یک چالش بزرگی بوده است. و صد البته دنیای امروز آن را بسی بیشتر زیادهخواهانه میشمارد و حتی گزاف میانگارد، گرچه در عمل با دست پَس میزند و پا پیش میکِشد، چراکه اگر صادق باشیم این آرامش عمیقترین نیاز آدمی است.
حال، با در نظر داشتن اینکه در قرن شانزدهم آشنایی جدی با فرهنگ و آثار شرق دور، در اروپا و به طور خاص در فرانسه، بسیاربسیار کم بوده است و چندین قرن دیرتر است که فیلسوفی مثل شوپنهاور میتواند با اوپانیشادها و بودا آشنا شود، جالب است وقتی میبینیم که مونتنی از مسیر دیگری همان تجربهٔ بودا را در خود پرورده است، چنانکه در کلماتی با شباهتی شگفتانگیز با بودا در وصفِ خود میگويد: «وقتی که میخوابم میخوابم، وقتی که میرقصم میرقصم.»
این مورد را نباید اتفاقی و جزئی تلقی کنیم، برعکس، اگر دقیقتر و عمیقتر بنگریم، میبینیم که مونتنی و بودا در بینش، روش و منش پیشنهادی خود گویی یکچیز میگویند و بینش و اندیشههایی بسیار شبیه هم دارند. البته برای درک و کشف این شباهت و نزدیکی، ابتدا باید از بسیاری از بدفهمیها و نگاههای سطحی در مورد تعالیم و تمرینهای معنویِ شرقی مانند«مراقبه»،«مدیتیشن» یا با زبان امروزیتر«ذهنآگاهی» (مایندفولنس) دور شویم.
چنانکه، در غیابِ درکی عمیق از آموزههایی مانند «در حال زندگی کردن» و «به دنیای درون رفتن»، آنها را واهی و تهی میخوانیم و میپنداریم که اگر کسی کمی روحیهی علمی و اندیشهی انتقادی داشته باشد و اندکی از آن مداقّههای عمیق که نزد فلسفهورزانِ غربی رایج است بهره بُرده باشد، هرگز چنین توصیههای شعاری نخواهد داشت.
ادعا میکنیم آنها که میگویند «به درون خودت برگرد»، اصلاً انسان را به درستی نمیشناسند و نمیدانند اصلاً «درونی وجود ندارد» و هرآنچه «درون» میخوانیم یک برساخته است که محلِّ تلاقیِ نیروهای متعدد، متقابل و موقتیِ تاریخی، اجتماعی، فرهنگی و زبانی است.
یا اینکه میپنداریم کسانی که از تمرینهایی چون «ذهنآگاهی» سخن میگوید هنوز بیخبرند که ذهنِ ما (مغز) یک محصول اجتماعی و تطوّریافته به لحاظ زیستشناختی است.
باری، ما درحالی که هنوز غوطهور و گرفتار در آن نخوت و فضلفروشی هستیم که مونتنی در غربیان دورانِ خود میدید، به آنچه «معنویتِ شرقی» میخوانیم، نگاهی عاقل اندر سفیه داریم؛ به طور کلی، آن را فسون و افسانه میدانیم که در تشخیصهای تخصصیترمان، مثلاً از یک «فردگرایی» سطحی و «درونگرایی» خام، یا به اصطلاح از یک تقلیلِ نابهجا و ناموجّه که «روانشناسیگرایی» مینامیمش، رنج میبَرد و مغالطه میکُند.
برای مثال، امروزه تلقّی شایع از آموزههایی مثل «مراقبه» این است که آنها همان تجربههای آشنایی برایمان چون «حضورِ قلب»، «در حال زیستن» و «خاطرِ مجموع داشتن» هستند. در حالیکه این بدفهمی بزرگی است تا آنجا که میتوان گفت کسی که چنین برداشتی دارد، آشکارا آنچه را جهت و نتيجهی مراقبهی واقعی است، با آنچه مبدأ و ماهیت آن است اشتباه گرفته و آنگاه بر اساس فهم نادرست و در واقع مغالطهی خویش است که ژستِ نقّادانه و روشنفکرانه میگیرد.
در مقابل، باید گفت که شالودهٔ مراقبهی واقعی مشاهدهٔ ذهن و به اصطلاح «خودمشاهدهگری» است؛ مشاهدهی خویشتنی که از قضا در آغاز پراکنده و از هم گسیخته است؛ ذهنی که آشفته و شلخته میباشد و غالباً، نه در حال، بلکه در گذشته و آینده اسیر است. اما آنچه مونتنی و جُستارهای او را چنانکه خود به صراحت میگوید متفاوت میکند یک چنین «خودمشاهدهگری» است که گویی او سالیان متمادی تجربهای شبیه یک استادِ ذن و مراقبهگرِ حرفهای داشته است.
مونتنی به صراحت میگوید همگان نگاهشان به بیرون است، اما من این نگاه را بازپس میگیرم و به درون خودم هدایت میکنم تا خودم را به دقت نظاره کنم و بشناسم. اما این «خودشناسی»، برای او، «یکبار برای همیشه» نیست و تأکید میکند که او دایماً در حال مشاهدهی خودش است و خودش را نه هفتسال به هفتسال، نه سالبهسال، نه ماهبهماه، نه روزبهروز، بلکه لحظهبهلحظه مشاهده میکند و آنگاه آن را با صراحت و صداقت مینویسد، دقیقاً آنچنانکه استادان «طریقت ذن» میگویند: «تنها شاهد و ناظر ذهنِ خویشتن باش! هر روز، از آن زمان که چشم باز میکنی تا آن زمان که میخوابی، فقط خودت را ببین! خطورات و نوساناتِ اندیشه و احساساتِ خود، عادات، خلقیات و منیتهای خودت را مشاهده کن، بدون آنکه قضاوت کنی، برچسب بزنی، و توجیه و تفسیر کنی.»
مونتنی میگوید من هویتی «چهلتکه» دارم که بیساختمان و بیشکل است و هرلحظه مثل بُتِ عیّار به شکلی در میآیند. یعنی، «من یک منِ واحد و ثابت نیستم»، بلکه بیشمار «من» هستم که تنها تعدادی از آنها را میشناسم؛ منهایی متکثّر که در لحظه متغیّر هم هستند. و این واقعیت یعنی اینکه ما متعلّق به خودمان نیستیم، از خودْ بیگانهایم، و بدین معنا، بَرده و حتی مُردهایم؛ و اساساً زندگی نمیکنیم.
اما، از سوی دیگر، مونتنی عاشقِ زندگی است و عاشق اینکه حتی شده به اندازهی سرِ سوزنی خودش را پیدا کند و جان و روح بگیرد. در نظرگاه او، ما به سانِ عروسکهای چوبی هستيم و آنگاه جانمان از لحظهای شروع میشود که بتوانیم بیجانیِ خودمان و ازخودبیگانگیمان را ببینیم.
باری، تنها اینگونه است که تدریحاً انسانیت به ما بر میگردد. بنابراین، از نظر مونتنی چنانکه بعداً تحت تاثیر او در نظر پاسکال، تنها چیزی که برای آدمی باقی مانده، همین آگاهی او است به وضعیتِ مصیبتبارِ ناآگاهی و بیپناهی خود. و الّا از این که بگذریم، دیگر هیچ چیز نیست که انسان بخواهد آن را مایهی تفاخر خود بخوانَد.
مونتنی میگوید مهم نیست که بفهمیم فلان رفتار یا گفتارمان ابلهانه بوده است، بالاتر از این، باید بفهمیم که اساسا ابلهی بیش نیستیم. چنانکه میگوید «تصادف محض است اگر اشتباه نکنیم». یعنی ما نه «جایز الخطا» بلکه «واجبالخطا» هستیم. و این آموزه، بر خلاف آنکه در ظاهر برداشت میشود، خیلی روشنگر و درمانگر است.
مونتنی میگوید «وجدان زاییدهی محیط و طبیعت است». ما مثل عروسکهای کوکی هستیم و از زمانی که زاده میشویم پدرو مادر، دوستان، مربّیان، رسانهها و تمام سیستمهای اقتصادی، سیاسی، مذهبی، فرهنگی، آموزشی و درمانی، همه و همه، اختیار ما را سلب کردهاند و ما، نه از سرِ آگاهی و آزادی، بلکه تنها بر اساس شرطیشدگیها عمل میکنیم. تنها با آگاهی از این وضعیتِ ناآگاهی و عدمِ آزادی است که متوجه میشویم که چقدر برده و مرده هستیم؛ از این نظاره، مشاهده، و لحظهلحظه در کمین و شکارِ خود بودن است که بیدار و جاندار میشویم و زندگی ما شروع میشود.
برای مونتنی فلسفه و فلسفهورزی هم جز این نیست و لذا آنجا که فلسفه معنایی جز این داشته باشد، به صراحت میگوید «من فیلسوف نیستم». اگر مونتنی به آموختن «فلسفه» در «تعلیم و تربیت» توصیه میکند و از فضیلتِ «خودشناسی» یاد میکند، در واقع، ضرورتِ این «خودمشاهدهگری» است و این در واقع چیزی است که باید به کودکان خود یاد بدهیم نه معلوماتی که عملاً به هیچ دردشان نمیخورد و حتی مایهٔ گمراهی و تباهی آنها است.
از نظر مونتنی، پرورشِ آگاهی به مثابهی چنین کیفیتی که گفته شد، در کنار فضیلتهای دیگری مثل شجاعت و شرافت برای کودکان ضرورت دارد و سودمند است، نه انباشتِ اطلاعات و معلوماتی که به تعبیر او، تنها «الاغهای تحصیلکرده» به بار میآورَد. چنانکه میگوید: «ذهنهای پرورده باید نه کلّههای پُرشده». «تحصیلات بیشتر به جیب استفاده میرسانَد تا روح».
در پایان، تنها یک نکته را میخواهم بیافزایم و آن اینکه از نظر مونتنی، مهمترین لازمهٔ چنین «سلوک» و «تعلیم و تربیتی» توانایی «تنهایی» و «خلوتگزینی» است و لذا میبایست از کودکی «فضیلتِ خلوتگزینی» و «هنرِ تنها بودن» را به کودکان آموخت. آدمی بیش و پیش از هر چیز، نیاز به «زندگیِ آهسته»، فراغت و خلوت، و گفتوگو با خویشتن دارد.
مونتنی، خیلی جلوتر از نیچه که از ستایشگرانِ بزرگ او بود، بر این باور است که آنکه آهستگی ندارد، پُرمشغله است، و فرصت و فراغتی برای پرداختن به احوالِ خویش ندارد، به تعبیرِ نیچه حداقل یکسوم روزش برای خودش نیست، بَرده است.
بنابراین، مونتنی از ما میخواهد اگر میخواهیم «تغییری واقعی» داشته باشیم ابتدا خودمان را با کنار گذاشتنِ مشغلههای غیرضروری و غربال کردن روابطمان از روابطِ سرکوبگر، سرگرمکننده، و غیرسازنده، حتیالامکان از «بردگیهای بیرونی» نجات دهیم تا آنگاه آمادگی پیدا کنیم که با مراقبه و خودمشاهدهگریِ مُدوام، آرامآرام، از آنچه «بردگیهای درونی و فردی» میخوانیم، که آن هم در واقع بازتابِ همان بردگیهای بیرونی و اجتماعی است، آگاه و آزاد شویم.»
منبع: انصاف نیوز