فرادید / علیرضا اسمعیل زاده
چندی قبل مجلۀ سیاستنامه یادداشتی از دکتر رضا داوری اردکانی را منتشر کرد، با این تیتر روی جلد: «فیلسوف بازنده». داوری در این یادداشت با انتقاد از وضع فکری حاکم که در آن «خواص عوامند و عوام به آسانی در زمرۀ خواص درمیآیند»، نوشته بود که در دفاع از فلسفه کاری که توانسته کرده اما غلبه با کسانی بوده که حرفهای عادی و مشهور پیشآوردهاند.
انتشار این یادداشت با آن عنوان خاص داوری را بر آن داشت تا در یادداشت دیگری تاکید کند که منظورش از این شکست «شکست در درون» نبوده است زیرا او تعلقش به تفکر را حفظ کرده است. در تایید همین مضمون بیژن عبدالکریمی نیز در مصاحبهای آن تیتر را «شیطنت» و «حرکتی ژورنالیستی» نامید که هدفش جذب خواننده و فالوور است.
عبدالکریمی خاطرنشان کرد که جامعه ما با تفکر فلسفی بیگانه است و به طور کلی نیز وضع امروز جهان وضع «انفجار بی شعوری» است که در آن فلسفه چیزی غریب و بیگانه است. به اعتقاد عبدالکریمی مقصود داوری از شکست نیز اشارهای طعنهآمیز به همین وضع بوده است.
من در اینجا قصد وارد شدن به این موضوع خاص را ندارم؛ اما فکر میکنم این اتفاق میتواند مقدمهای باشد برای طرح این پرسش که اصلا فلسفه چطور میتواند شکست بخورد؟ شکست یک پروژۀ فلسفی به چه معناست و چه زمانی میتوانیم بگوییم که فلان فیلسوف شکست خورده است؟ تامل دربارۀ این پرسش را در قالب چند ایدۀ کوتاه (که امیدوارم بیش از حد پراکنده نباشند) پی میگیرم:
1. هر چیزی که بتوان آن را «شکست» نامید، باید در چارچوب قواعدی تعیین شده اتفاق بیافتد. اگر در یک بازی فوتبال تمام قواعد رسمی را کنار بگذاریم، هیچ کس نمیتواند ادعا کند که دیگری شکستخورده است. حتی اگر یک تیم 10 گل دریافت کند و هیچ گلی نزند، باز هم میتواند ادعا کند که برنده شده است زیرا مثلا تعداد کرنرهای بیشتری گرفته است. البته هیچکس هم نمیتواند این ادعا را رد کند زیرا تنها در چارچوب یک مجموعه قواعد خاص است که تعداد گلها میتواند تعیینکنندۀ تیم برنده باشد.
2. علم تجربی دارای مجموعهای از قواعد است که نسبتا به طورعام در جامعۀ علمی پذیرفته شدهاند؛ برای مثال یک نظریۀ موفق علمی باید قدرت تبیین مشاهدات عینی داشته باشد، باید آزمونپذیر باشد و . . . به همین دلیل است که نظریات علمی ممکن است شکست بخورند یا بر یکدیگر غلبه کنند. نظریۀ بطلمیوسی در تبیین حرکت سیارات میتواند شکست بخورد و نظریههای نیوتن و اینشتین و دیگران میتوانند در دورههای مختلف بر نظریات قبلی غلبه کنند.
3. فلسفه نه تنها واجد هیچ چارچوبی از قواعد کلی نیست بلکه این بیقاعدگی تا جایی است که حتی امکان ارائۀ یک تعریف مطلق و فراگیر از خود دانش «فلسفه» را نیز از بین میبرد. شاید به تعداد فلسفهها، تعریف برای فلسفه وجود داشته باشد؛ ما به تلاش فیلسوفان تحلیلی در جهت روشن ساختن هر چه بیشتر «زبان» فلسفه میگوییم و به عبارات غامض، شعرگونه و پیچیدۀ هراکلیتوس هم نام فلسفه میدهیم. کاری جز این هم نمیتوانیم و روا نیست که بکنیم چون هر دوی اینها در قالب یک سنّت واحد قرار دارند که از قرنها قبل جاری بوده و هیچکس نمیتواند یکی از آنها را از آنچه «تاریخ فلسفه» میخوانیم کنار بگذارد.
4. قبول اجتماعی را نیز نمیتوان عاملی تعیینکننده برای شکست یا پیروزی فلسفه در ذات خودش قلمداد کرد. البته اگر فیلسوفی قصدش این باشد که در مدتی کوتاه فلسفهاش قبول عام پیدا کند و یا مثلا در یک نظام حکومتی مورد توجه و استفاده قرار بگیرد، ممکن است «از این جهت خاص» شکست بخورد اما حتی این نیز به معنی شکست این فلسفه از حیث فلسفه بودنش نیست.
هر فلسفهای که راهی به تاریخ فلسفه پیدا میکند، میتواند قرنها باقی بماند و از جهات گوناگون اثرگذار باشد و حتی در قالب فلسفههایی تازه باز به عرصه بیاید. افلاطون یک بار میخواست ایدههای فلسفی خود دربارۀ سیاست را در دولتشهر یونانیزبان سیراکوز پیاده کند اما به دلایل مختلف «در این مقصود خاص» شکست خورد. اما کیست که بگوید فلسفۀ افلاطون شکست خورده است؟ فلسفهای که بعد از حدود 2400 سال هنوز خوانده میشود، الهام میبخشد و اثر میگذارد.
5. نهایتا باید گفت تنها «از موضع یک فکر و فلسفۀ خاص» است که میتوان فلسفههای دیگر را ارزیابی کرد که شکست خوردهاند یا پیروز شدهاند. وقتی شما خودتان یک موضع فلسفی داشته باشید میتوانید بر حسب موضع خودتان فلسفههای دیگر را داوری کنید و قرب و بعد آنها نسبت به مقصدی که از نظر شما باید به آن میرسیدهاند را تعیین کنید.
پیروزی و شکست از این جهت به معنای «نزدیک شدن به موضع من یا منحرف شدن از آن» است. ارسطو یک موضع فلسفی خاص داشت و فلاسفۀ پیش از خودش را بر اساس فلسفۀ خود قضاوت میکرد؛ افلاطون هم همینطور؛ کانت هم همین شیوه را در نگاه به فلسفههای پیش از خود داشت و کسی مثل هگل نیز همۀ فلسفههای قبل از خود را به انحاء مختلف در مسیر رسیدن به فلسفۀ خودش ارزیابی میکرد.
بنابراین اگر من از موضع تفکری دینمدار و مبتنی بر وحی نگاه کنم، هر فلسفهای را که موجب فروبستگی ساحت روحانی و قدسی در نظر انسان شده باشد، فلسفهای شکستخورده و راه به حقیقت نیافته خواهم دانست و هر ایدهای را که روزنهای در نگاه به ساحت معنوی گشوده باشد بر همین مبنا ستایش خواهم کرد.
6. در یک کلام؛ میخواهید بدانید کدام فلسفه شکست خورده است؟ میخواهید فیلسوفان را داوری کنید؟ میخواهید برخی از آنها را از جرگۀ فیلسوفان حقیقی خارج کنید و برخی را بر صدر مجلس فلاسفه بنشانید؟ برای این کار ابتدا از خودتان بپرسید «فلسفۀ من چیست»؟ در غیر اینصورت هیچ چیز، نه تیتر مجلات، نه وقایع تاریخی، نه قبول اجتماعی و نه حتی اعتراف خود فیلسوفان نمیتواند به معنی شکست یک فلسفه باشد.
هایدگر میگفت تنها در روشنی یک فهم خاص از هستی است که «درست» و «غلط» معنا پیدا میکنند؛ شکست و پیروزی نیز همینگونهاند؛ تنها در پرتو یک چشمانداز خاص به حقیقت است که میتوان گفت چه کسی به سوی کعبۀ مقصود راه برده و چه کسی در بیابانِ اوهام گمشده است.
آیا منظور شما این است که هیچ حقیقت یا به زبان دیگر "درست مطلق" وجود ندارد؟ همه چیز سوبژکتیو و ذهنی است؟ این به دور از تجربیات ما نیست؟ در برخورد با وقایع پیرامونی ما گزارههای بدیهیای مییابیم که هر نگاه فلسفی هم داشته باشیم توان کتمان آنها وجود ندارد. مگر اینکه کلا سوفسطایی باشیم!
یک دانشمند