داستان کوتاه
مریم رحمَنی
زن سرانجام تصمیم گرفت مرد را ترک کند. توری کرمرنگ پنجره را آرام کنار زد و بهزحمت توانست نگاهی به کوچه بیندازد. صدای کبوتر چاهی را دنبال کرد و روی پشتبام خانهی روبرو دید که درست لبهی بام نشسته و سرش را مدام به اطراف میچرخاند. فکر کرد خودش هم در یکسال اخیر همین وضع را داشته. یاد دیالوگی از یک فیلم افتاد: کسی که سرش رو بیهوده میچرخونه، روحش باهاش همراهی نمیکنه!
آنوقت روز کوچه ساکتتر از روزهای قبل بود، وسط تابستان آسمان هوای روزهای اول پاییز را داشت. ابری بود و گرفته. خنکای آرامی روی پوست تنش نشست. قلبش برای لحظهای روشن شد. مردد شد. تصميم درستی بود؟ بعدش چه میشد؟ میخواست روزهای خوب زندگیاش را بهیاد بیاورد بلکه از این رهگذر بتواند قلبش را به ماندن راضی نگه دارد. اما عجیب اینکه هرچه فکر میکرد جز سایهی مبهی از روزگاری که انگار گرد تیرگی و سیاهی رویش نشسته باشد چیزی از گوشه و کنار ذهنش نگذشت.
موهایش خیلی زود سفید شده بود و هرچه سعی میکرد با رنگ کردن و هزار بلای مختلف سفیدی موها را بپوشاند به ماه نکشیده خودشان را نشانش میدادند و این اواخر هیچ علاقهای به آینه نداشت. پارچهی سفیدی روی آینهی بزرگ اتاق خوابشان کشیده بود و بابت این کار بارها از سوی مرد مؤاخذه شده بود. آینهی دستشویی را آنقدر تمیز نکرده بود که کدر شده بود و جزئیات صورت و موها را دیگر نشان نمیداد. همین خوب بود، همین را میخواست. آینههای توی دالان ورودی و آشپزخانه را هم به بهانهی کهنه شدن برداشته بود و مثلا یادش رفته بود جایشان را با یکی دیگر پر کند.
دیگران هم که معمولا عادت نداشتند دربارهی آنچه مربوط به ظاهر و موهایش بود حرفی بزنند. برای همین خیال تخت بود که دستکم شايد تا سالها دلنگران تغییرات ظاهریاش نباشد.
کبوتر چاهی پرید و آمد نشست روی لبهی نردهی ایوان. ظرف غذای خالیاش را دید، حوصلهی پر کردن ظرف را نداشت. فکر کرد زمستان که نیست، بالاخره آب و نانش را از یکجایی گیر میآورد. صدای کبوتر آزارش میداد، میخواست پنجره را ببندد اما دلش نمیآمد آن هوای مطبوع عصر جمعه را از ریههایش و از گلدانهای خسته و زرد شدهی توی اتاق بگیرد. کمی آب پاشید روی برگهای زاموفولیا و سعی کرد مثل قدیم برایشان آواز بخواند، صدایش همراهیاش نکرد. گوشی موبایل را باز کرد و دنبال قطعهای میگشت که در آنلحظه هم حال خودش را خوب کند هم گلها و هم شايد آن کبوتر چاهی طفلک را.
"در پاییز کوچک من درختان فقط یک برگ داشتند"، قطعهای پیانو از فریبرز لاچینی که در هوای پاییزی وسط مرداد برایش دلچسب بود. روزنامهی تا خوردهای که چند روز قبل موقع خرید نسکافه از دکهی سر خیابان به چشماش خورده و خریده بود لبهی سمت راست تخت افتاده بود. جابجا دایرههای ریز و درشت نم بارانِ آنروز روی روزنامه خودنمایی میکرد. "مردی با یک اسلحهی شکاری ساعت ٩ شب روز سهشنبهی...."
سرش به دوران افتاد، برای لحظهای خودش را وسط حیاط دید که غرق خون گوشهی باغچه افتاده و گربهی زشتی که هر روز همان حوالی میپلکد، سر و صورتش را بو میکشد. تکان سختی خورد و با قطعهی تندی که از گوشی موبایلاش پخش میشد، قلبش شروع کرد به کلنگ زدن. این اصطلاح مرد بود! هربار بیهوا ریتم تندی از موسیقی پخش میشد اخم تندی میکرد، چند فحش بیربط میداد و میگفت: انگار تو قلبم کلنگ زدن!
صدای ریز غریدن گربه از حیاط دوید توی اتاق. موقع بستن پنجره، پرده و انگشتش باهم بین دو لت پنجره گیر افتادند. هوای سبکی مثل یک لولهی اسفنج به صورت و شکمش خورد.
روی تخت ولو شد و ذهناش را با ریتم موسیقی هماهنگ کرد تا بلکه بتواند از فکر گربه و خون و تفنگ شکاری و کنار باغچه و مرد بیرون بیاید.
"مَرد"!
چند روز پیش که خبر را برایش خوانده بود، لبخند کشدار و مشمئزکنندهای روی لبهایش خشک شده بود و همانطور از زیر چشم زن را طوری نگاه میکرد که یک شکارچی به شکار رعنا و چالاک! بعدش دست توی موهای زن برده بود و با خشمی فرو خورده موهایش را نوازش کرده بود. زن به بهانهی سر زدن به غذا از دستش گریخته بود و زیر لب پناه بر خدایی خوانده بود و گیج و سردرگم توی آشپزخانه دور خودش چرخیده بود.
مرد بلند بلند گفته بود سزای زنی که خیانت میکند همین است و دستخوش غلیظی به مردِ توی خبر داده بود و بعدش صدای باز شدن در توالت کمی خیال زن را آرام کرده بود که برای چند دقیقهای لااقل نفسهای مرد جای دیگری گیر میکند.
خبرهای این یکسال گذشته مثل خوشههای رعدوبرق از مقابل چشمهایش گذشتند:
"مردی زنی را کاردآجین کرده بود و جسد قطعهقطعه شدهاش را توی سطل زبالهای مرکز شهر رها کرده بود" "پدری دخترش را کشته بود و جسدش را روی کولاش انداخته و پیروزمندانه جلوی سردر کلانتری قهقهه سر داده بود"
"و...."
و این آخری!
همهشان هم مردهایی بودند که پدر، برادر، همسر یا اقوام نزدیک زن بختبرگشته بهحساب میآمدند.
بعد پیش خودش گفت چرا این خبرها باید باعث ترس و دلهرهاش شده باشد. زیر اجاق را خاموش کرد و بساط شام را روی میز کنار پنجره چید.
*********
روی ملحفهی تازه شسته شده با انگشت یک گربه کشید، گربهای که درحال بو کردن چیزی است. بعد تند و تند کف دستاش را کشید روی تصویر گربه و بهخیالش پاکش کرد. به پشت دراز کشید و روی گچبریهای سقف دنبال تصاویر جدید گشت. عادت چند سالهاش همین بود. وقتهایی که از مرد دور میشد و توی دلش دیگر نمیخواستاش، شکلهای مختلف و عجیب و غریب بین گچبریها پیدا میکرد و بهشان جان میداد و با هرکدام که احساس خودمانی بودن داشت شروع میکرد به درددل کردن! رازهای مگو بهشان میگفت و دست آخر قسمشان میداد به موی دختر رز و قلب شکستهی لیلی و مزار عشاق بینام و نشان که این حرفها یکوقتی بیهوا جایی درز پیدا نکنند و توی گوش مرد زمزمههایی وارد نشوند!
از لبخند کج پزشک درمانگاه میگفت، وقتی به پرستار نهیب زد که سوزن سرم را خودش درمیآورد و موقع کشیدن سوزن نگاه عمیقی بهش کرده و گفته بود "این سرم رو زدم که دلت آروم بگیره، وگرنه بايد رو اعصابت کار کنی، جسمت سالمه" و فکر کرده بود چه خوب حالش را فهمید و نه مرد و نه هیچیک از دوستان و نزدیکانش نتوانسته بودند انقدر عمیق چشمهایش را پیدا کنند. و چندروزی گوشهی قلبش از لبخند کج دکتر و آن نگاه عمیق فشرده میشد و دلش را هی زیر و رو میکرد.
از شخصیتهای توی داستانهایی که میخواند هر از گاهی یکی را بیرون میکشید و آنقدر عشق بهش میداد و ازش میگرفت که میدید شب شده و برای آن مرد هیچ غذایی روی اجاق نیست و هم الان است که خسته و گرسنه سر برسد و گاهی بوی عطری زنانه بدهد و گاهی نرسیده خودش را بچپاند توی حمام و لباسهایش را با دست بشوید و تمام شب گرهی پیشانیاش باز نشود.
اینهمه قصه توی گوش آن شکلهای بیشکل روی سقف خوانده بود و هربار توی سرش گلدانها را جابجا کرده بود، تخت را از گوشهی اتاق آورده بود وسط اتاق و دو طرفش را با قالیچهی لاکی طرح سرو فرش کرده بود و آن چراغ خواب عتیقهای که توی کافهی سر خیابان دیده بود، آورده و گذاشته بود کنار تخت، جایی که خودش میخوابید و شبها توی خیالش داستان مینوشت و تا صبح با این ناشر و آن ناشر سر حذفیات و تغییرات داستانش چک و چانه میزد و صبح آنقدر توی تخت میماند تا صدای بسته شدن در را بشنود و با خیال راحت چشمهایش را باز کند و به اولین شکلِ بی شکلِ سقف بگوید دیشب تا صبح چه خبر بوده است.
صدای طوفان از بیرون پنجره آمد و چراغها خاموش و روشن شدند. پرده را کنار زد رنگ کوچه سرخ بود. تو گویی خاک سرخ تپه ماهورهای جادهی قم-کاشان که سالها شکلهای بیشکلی از تویشان درمیآورد و داستانهای دانشکده و جاده و ترمینال را توی گوششان میخواند دویده بودند و آمده بودند یکییکی آن قصهها را یادش بیاورند.
قصهی جوانکی که روزها و گاهی شبها با فاصلهای خیلی کم هرجا میرفت، انگار کن که سایهاش باشد همراهیاش میکرد و آنقدر که بتوان نامش را عشق نامید شجاعت نداشت که خودش را نشان دهد و سالها بعد بهشکلی پیدایش کرده بود و پیغام داده بود که یادت هست؟ کنار چراغ آن بستنیفروشی دوستت بهت گفت چشمهایت چراغ خورشیدند؟
یادت هست توی بازار دنبال کوزهی سفالی میگشتی و روی هر کوزه اسمی میگذاشتی و میگفتی این اسم، عیب آن کوزه است؟ و دست آخر روی یک فرش دستبافت دست کشیدی و یاد کمالالملک افتادی و به دوستت گفتی جایی خواندهای "کسی که بیهوده سرش رو میچرخونه، روحش باهاش همراهی نمیکنه!" و یادت هست دوستت گفت این را آنروز که مجسمهی امیرکبیر را توی حمام فین دیدی هم گفتی و اینها یعنی چه؟ و تو گفتی نمیدانم و دو تق کوتاه به فرش زدی و به دوستت گفتی هوس سبزی خوردن کردهای؟
خوب که نگاه کرد هیچچیز و هیچکس توی کوچه نبود. سد آسمان شکسته شد و آنقدر بارید که تکهتکهی گلبرگهای گل سرخ، برگهای سبز توت و دانههای لوبیا شکل اقاقیا را پخش زمین کرد.
داشت دنبال گربه و کبوتر چاهی میگشت که کلید توی در چرخید. کمی بعد صدای شیر حمام و آوازی گنگ و محزون توی خلوت خانه پیچید. همهجا تاریک بود، غذایی روی اجاق نبود، چای تازهدمی در کار نبود، بوی خاک خیس از لای پنجرهی نیمهباز آمد نشست روی برگهای خاکنِشَستهی زاموفولیا و کمی خاک از گوشهی گلدان، موقع آب ریختن، ریخت روی زمين و شکل هیبت کمالالملک را گرفت آنوقت که به قالیچهی دستبافت، دست میکشید و زن آرام خم شد روی زمین و گفت: همین امشب.