عصر ایران - "نبرد سخت" يادداشت هاي كوتاه عباس پازوکی -نویسنده و روان شناس- از خاطرات واقعی و تجارب شخصي اش در روزهاي سخت كرونايي است که برای عصر ایران نوشته است؛ اکنون قسمت پایانی این خاطرات را می خوانید.
***
دومین روز از قرنطینه ی خانگی هم با نفس تنگی همراه بود و البته حالا که کپسول اکسیژن در منزل داشتم خیالم را راحت می کرد. هر بار 5 تا 10 دقیقه اکسیژن استفاده می کردم و حالم بهتر می شد.
هر روز شرح حالم را از طریق واتس اپ به پزشکی که از دوستان خانوادگی بود می دادم و او توصیه کرد بهتر است در ایامی که از داروی هیدروکسی کلروکین استفاده می کنم از قرص جوشان ویتامین سی استفاده نکنم؛ به گفته ی او ممکن است عوارض گوارشی داشته باشد و بهتر این است که در ایامی که ریه درگیر کرونا شده و دارو استفاده می کنم از ویتامین های طبیعی و آب میوه ی طبیعی استفاده کنم.
افسانه با اینکه خودش عزادار مادرش بود به شدت مشغول رسیدگی و بهداشت خانواده بود. ظرف های من از ظرف های بقیه جدا بود و هر بار که ظرف های مرا می خواست بشوید یک لگن ظرفشویی را با آب و وایتکس پر می کرد و ظرف های من را نیم ساعت کامل در آن می گذاشت و بعد می شست.
او در طول دوران قرنطینه باید خودش هم با بچه های فاصله اش را رعایت می کرد و با اینکه بچه ها و خودش علایمی نداشتند باید از مایعات زیاد و گرم استفاده می کردند. پس رسیدگی در منزل فقط محدود به من نبود ، باید به همه رسیدگی می شد تا این روزهای سخت را بچه ها به سلامتی بگذرانند.
شب ها که همه خواب بوديم صدای گریه های نرم و آهسته ی افسانه را می شنیدم که وقتی فارغ از کارهاي روزمره می شد فرصتی برای عزاداری هایش پیدا می کرد و آهسته می گریست. شب ساعت از 4 گذشته بود که دیدم ماهان (پسر کوچکم) در سکوت شب و پس از چند روز سکوت ناشی از غرور پسرانه، به گریه افتاد. می گفت دلش برای عزیزش (مادربزرگ) تنگ شده و افسانه هم او را دلداری می داد ،هر چند نمی توانست ماهان را در آغوش بگیرد و این شرایط را خیلی سخت تر کرده بود.
صبح روز سوم وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم راحت تر نفس می کشم و سرفه هایم کمتر شده است. با دکتر از واتساپ صحبت کردم و شرح حالم را گفتم. او قبلا به من گفته بود که روز اول مصرف استفاده از هیدروکسی کلروکین سرفه ها تشدید می شود و این نباید باعث نگرانی شود اما از روز سوم اوضاع خیلی بهتر می شود. حالا این پیش بینی های دکتر جعفری درست از آب در آمده بود و به او خبر دادم که سرفه هایم خیلی کم تر شده است.
دکتر نیز خوشحال شد و یک توصیه ی جدید کرد: تزریق سرم کلرو سدیم نه دهم درصد یک لیتری به صورت آهسته و به مدت چهار الی پنج ساعت و تزریق سروم دکستروز33/3 درصد و سدیم کلراید سه دهم درصد که این هم به همان ترتیب قبلی باید به فاصله ی 24 ساعت تزریق شود. بنابراین روز سوم یک سرم و روز چهارم هم یک سرم دیگر زدم و انصافا خیلی در بهبود حال عمومی ام کمک کرد.
روز پنجم قرنطینه حال عمومی ام خیلی بهتر بود و سرفه هایم خیلی کم شده بود و قرص هایم تمام شد، اما دکتر از من خواست استفاده از قرص هیدروکسی کلروکین را با توجه به وضعیت سی تی اسکن ریه ام تا روز هفتم ادامه دهم.
حالا روز هفتم قرنطینه ی خانگی شده بود و کاملا احساس می کردم که بیماری را پشت سر گذاشته ام. به راحتی نفس می کشیدم و هیچ ناراحتی در ناحیه ی قفسه ی سینه موقع تنفس نداشتم.
افسانه آمد توی راهرویی که به اتاق من منتهی می شد ایستاد و حالم را پرسید. گفتم: "حالم خیلی خوبه ، راحت نفس می کشم و مطمئنم بیماری در بدنم شکست خورده."
افسانه هم گفت: " خدا رو شکر" و بعد انگار که بغضش ترکیده باشد نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن.
متوجه شدم چه در دلش می گذرد، اما گذاشتم خودش حرف بزند. بعد از هفت شبانه روز نبرد سخت با بیماری من ، غم از دست دادن مادر ، نگهداری از بچه ها در خانه ای که مریض کرونایی بود و ... حالا وقتش بود که یه کم حرف بزند و گریه کند. گفت:" خاک بر سر من که گذاشتم مادرم غریب و تنها بره بیمارستان بستری بشه ، اگه تو خونه ازش نگهداری می کردم الان اونم زنده بود."
گفتم: " افسانه جان! معلوم نیست واقعا ، اولاً ما هیچی از این مریضی نمی دانستیم ، ثانیاً الان داریم این را می گوییم که تجربه ی نگهداری در بیمارستان و خانه را توامان داریم ، آن موقع که مامان رفت بیمارستان واقعا هیچی نمی دانستیم ، هیچ کس هم ما را راهنمایی نکرد. "
سعی کردم افسانه را دلداری دهم اما خودم هم در دلم می گفتم : " ای کاش یکی به ما گفته بود از مادرتان در منزل نگهداری کنید! ای کاش یکی گفته بود در بیمارستان امکان رسیدگی شبیه به منزل به این همه بیمار آن هم با کمبود پرستار و پزشک نیست!"
اما خوب الان کاری از دستمان بر نمی آمد . بعضی چیزها را وقتی متوجه می شویم که دیر شده است و ما چه بد چیزی را دیر فهمیدیم!
روزها یکی پس از دیگری با همان مراقبت های گذشته ادامه داشت تا روز چهاردهم.
در تمام اين مدت هر روز دوش مي گرفتم و خود دوش گرفتن حال روحي ام را بهتر مي كرد اما دوش گرفتن روز چهاردهم فرق داشت، چون قرار بود بعد از دو هفته از قرنطينه خارج شوم و دوباره كنار اعضاي خانواده ام قرار بگيرم .
من رفتم دوش بگيرم و افسانه با دستمال و مايع ضد عفوني كننده افتاد به جان اتاق قرنطينه ، همه ي وسايلم از سيم شارژر گرفته تا لپ تاپم و هر چه در آن اتاق بود را ضد عفوني كرد، فرش و تخت و ... در نهايت هم به خاطر بوي اتاق در اتاق را قفل كرد.
به توصيه ي دكتر قرار شد تا روز بيست و يكم هم با وجود حضورم در سالن خانه ماسك بزنم ،روي يك مبل مشخص مي نشستم و فاصله ام را از بقيه رعايت كنم و حتي ظرف هايم همچنان از بقيه جدا باشد.
نشستم روي مبل و تصميم گرفتيم همه با هم يك سريال خانگي ببينيم ، وقتي تيتراژ سريال دل شروع شد ، بوي اسفند هم در خانه پيچيد. يک لحظه وقتي افسانه با دود اسفند جلوي چشمم ظاهر شد و به چهره ي خسته اش نگاه كردم، فهميدم اين نبرد سخت در واقع نبرد سخت افسانه بوده است!
با آرزوی سلامتی همه بیماران.
پایان
همه قسمت های قبلی:
نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت (9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت (10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
من داستان نبرد سخت رو از اول تا اخر دنبال کردم، خیلی از توصیه ها رو به کار بردم و به دیگران توصیه کردم
بهترین توشه این سفر سخت و طاقت فرسا، همین دل نوشته هاست!
خیلی خوشحالم که آقای پازوکی و افسانه خانم از این نبرد سخت، سربلند بیرون اومدند!
خدا رحمت کنه مادر افسانه خانم رو!
امیدوارم خداوند عمر طولانی، باعزت، توام با سلامتی و شادی به بازماندگان ایشان عطا کنه!
برای آقای پازکی آرزوی سلامتی دارم و امیدوارم که روح مادر افسانه خانم در آرامش باشه و ایشون بتونن با این غم کنار بیاین.
سپاس
كاش باز هم از اين تجارب ها در اختيار ما خوانندگان قرار دهيد
ممنونم
از بهبود و درمان شما خیلی خوشحالم.از روز اولی که تجربیاتتون رو منتشر کردید من پیگیر بود و مطالعه کردم.راستش من از کرونا خیلی میترسم.خیلی نگرانم که عزیزانم خدای نکرده درگیر بشن ولی خوندن مطالب شما امیدوارم کرد که اگر خدای نکرده مشکلی پیش بیاد میشه با مراقبت حلش کرد.از طرف من دستهای خانمتون رو ببوسید و بهش به خاطر این فداکاری تبریک بگید.
خیلی دوست دارم میتونستم ایشون رو ببینم
و اما بعد، مشتاقانه دلنوشته های شما و تجربه زندگی و نبرد با این هیولای مرگبار را دنبال می کردم.
ما در این بحران فراگیر و نبرد نابرابر که سرتاسر گیتی را در سیاه چاله حضور خود فرو برده تنها و تازه کاریم.
هرلحظه مشتاق شنیدن خبری و از همه مهمتر تجربه ای از کسانی هستیم که در این مسلخ گرفتار آمده اند.
از اطرافیان ما چند نفری به این بیماری گرفتار شده اند اما هیچ کدام حتی اندکی از تجربه شان را در اختیار قرار نمی دهند که هیچ، بلکه خانواده سعی می کنند وجود بیماری را هم انکار نمایند!
10 مرحله این تجربه را با دقت خواندم و دنبال کردم.
بسیار نکات خوبی داشت و مشخص بود که می شد با قدری احتیاط جلوی خیلی چیزها را از قبل گرفت.
از سایت وزین "عصر ایران" هم بسیار سپاسگذارم که در همه حال در کنار مردم ایران است و همیشه بهترین ها را تدارک می بیند.
خدا به همه بیماران سلامتی عطا کنه و شر این ویروس رو از سرزمین ما کم کنه.
فقط من نگران خانم وبچه هاي آقاي پازوكي ام.لطفا چند روز ديگه هم متني منتشر كنند كه خدايي نكرده اونها مبتلا شدند يا نه؟
خیلی مطالب عالی بود
به خصوص تمرین تنفس که واقعا لذت بردم
به عصر ایران پیشنهاد میکنم یک صفحه روانشناسی مداوم به ایشان اختصاص بدهد تا مثلا به صورت هفتگی از نقطه نظرات ایشان مطلع شویم
با خوندن دو خط آخر گریه کردم. قهرمان این نبرد سخت همسر شما بودند . خداوند مادر ایشان رو رحمت کنه.
و واقعا در حال اشک ریختن میگم خواهرم قهرمان این نبرد شما بودید .
اما متاسفانه خیلی ها امکانات شما و رسیدگی هایی که به شما شده را نداشته اند و به همین دلیل جان به جان آفرین تسلیم کرده اند. خداوند همه ما را بیامرزد.
پرستاری کردن بسیار کار طاقت فرسایی است.
دست مریزاد افسانه خانم. من در طول این داستان مدام برای شما بغضم می گرفت.
پایدار باشید
با زمین مهربان باشیم، مهربانی مهربانی، مهربانی