۰۷ آذر ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۷ آذر ۱۴۰۳ - ۰۳:۳۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۷۲۹۲۰۵
تعداد نظرات: ۸ نظر
تاریخ انتشار: ۰۱:۴۳ - ۳۱-۰۲-۱۳۹۹
کد ۷۲۹۲۰۵
انتشار: ۰۱:۴۳ - ۳۱-۰۲-۱۳۹۹
در مسیر زندگی/ داستان های واقعی به قلم روانشناس-8

مهری و مازیار: جشن تولد با طعم بدگمانی!

مادر مهری می دانست که این تصویر روی کیک می تواند روی زندگی دخترش اثر بگذارد. پس با تمام وجود سعی در انحراف اذهان از کیک تولد به خود تولد می کرد.

در مسیر زندگی روایتی است واقعی از عباس پازوکی نویسنده و روانشناس که تلاش کرده با تغییر نام مراجعین اش، داستان های واقعی زندگی مردان و زنان این سرزمین را از بیرون زندگی آنان و بدون قضاوت برای"عصرایران" بنویسد. روایتی که شاید بتواند به اصلاح اشتباهات و بهبود زندگی خیلی ها کمک کند. روایت واقعی در مسیر زندگی روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه ی هر هفته منتشر می شود.

مهری و مازیار: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مادر مازیار، پسرش را در آغوش گرفت و گفت: " خسته نباشی عزیزم؛ خدا قوت!"
انگار این یک جمله و آغوش مادر تمام خستگی های روز را از بدن مازیار پاک کرد و به او انرژی دوباره ای داد. مازیار حالا و پس از جمع و جور کردن ذهنش تازه متوجه شد چرا این همه مهمان در منزلش جمع شده اند. از صبح بارها به یادش افتاده بود که امروز تولدش هست اما هر بار به دلیل حجم زیاد مشکلات فراموش کرده بود. حالا اما در آغوش مادر آرامش خوبی پیدا کرد و بالاخره لبخند روی لبش نشست.

بقیه هم وقتی دیدند مادر مازیار تبریک گفته، یکی یکی تولد را تبریک گفتند. در این بین مهری از مهرناز خواست مازیار و مهمان ها را به سالن پذیرایی هدایت کند که از قبل برای تولد تزئین شده بود. مهرناز یواشکی به مهری گفت: " آبجی! مهمون دعوت کردی، امشب آروم باش. نذار جلوی مهمونات خودت خراب بشی، الانم خودت برو با احترام دعوتشون کن، یه لبخند رو لبات بذار. از قیافت معلومه از این مهمونی راضی نیستی . به ظاهر هم شده اخماتو باز کن."

مهری اما هر چه سعی می کرد باز هم چهره اش جوری بود که مشخص بود اتفاقی افتاده. با این حال از مهمان ها خواست به سالن پذیرایی بروند.

سالن منزل مهری و مازیار یک ال مانندی بود که آشپزخانه به هر دو طرف آن راه داشت، وقتی مهمان ها و مازیار پله های سالن را بالا رفتند و وارد شدند، مازیار از اینکه مهری از صبح به یادش بوده، سالن را تزئین کرده، چند نوع غذا تدارک دیده، مهمان دعوت کرده و... خیلی خوشحال شد.

با خودش گفت: " با اینکه دیشب بحثمان شد اما تولدم را فراموش نکرده و برایم خیلی زحمت کشیده. " مازیار تازه فهمیده بود که مهری عکسش را برای چه می خواهد. چون قبلا بارها مهری به مازیار گفته بود که از کیک هایی که تصویر روی آنها نقش بسته خیلی خوشش می آید. حالا مازیار هم خوشحال بود، هم با دیدن اقوامش احساس آرامش می کرد و هم از اینکه با مهری و مهرناز سر عکس بحث کرده و قضاوت اشتباهی کرده ناراحت بود.

تصمیم گرفت برود آشپزخانه و از مهری عذرخواهی کند. مهری اما بعد از عذرخواهی مازیار به خاطر قضاوت اشتباه امروزش گفت: " من دیگه به این کارات عادت کردم، برام مهم نیست! امروزم معذرت خواهی می کنی، باز فردا همینی. اینم شانس من بود که تو زندگیم اینقدر بسوزم و بسازم."
مازیار هم که تیرش برای آشتی با مهری به سنگ خورده بود برگشت نزد مهمانان.

چند دقیقه بعد مهرناز همراه با گذاشتن موزیکی شاد، کیک تولد مازیار را آورد و جلوی روی او گذاشت. مازیار و مهمان ها همه از عکس "شِرِک" روی کیک متعجب شدند. مازیار سعی کرد به روی خودش نیاورد اما انگار در درونش یک انبار باروت منفجر کرده بودند. توی ذهنش با خودش گفت: " بی شعور! می دونم از این به بعد باهات چه کار کنم!"
مهمان ها هم دو دسته بودند. مادر مازیار که سکوت کرده بود و مادر مهری که سعی می کرد با شوخی و خنده اوضاع را جمع و جور کند. مهرناز هم که از قبل می دانست ممکن است چه اتفاقی بیفتد به بهانه ی فیلم برداری، گوشی موبایلش را برداشت و فیلم گرفت.

مهری اما حسی دوگانه داشت. خوشحال از اینکه حال مازیار را گرفته و نگران از اینکه مازیار و مهمانان چه واکنشی نشان دهند. این حس مهری باعث شده بود با وجود میزبانی واکنش خاصی نداشته باشد و انگار منتظر یک اتفاقی است. اتفاقی که خودش هم نمی داند چیست اما می داند که می افتد!

مادر مهری اما چنان سر و صدا به راه انداخته بود و دست می زد و تولد تولد می خواند که هیچ کس فرصتی برای فکر کردن و پچ پچ پیدا نمی کرد. او می دانست که این تصویر روی کیک می تواند روی زندگی دخترش اثر بگذارد. پس با تمام وجود سعی در انحراف اذهان از کیک تولد به خود تولد می کرد. او مادر مازیار را هم با خودش همراه کرد و در نهایت هم با فوت شدن شمع تولد، بدون مکث کیک را برداشت و دست دخترش مهرناز داد و گفت:" اینجا نمیشه کیک رو برش زد،  برو سریع تو آشپزخونه برش بزن بیار که خیلی گشنمه!"

بالاخره کیک از روی میز جلوی مازیار برداشته شد و رفت و بعد از چند دقیقه هر کدام از مهمانان مشغول خوردن تکه ای از کیک بودند. اما مازیار در حالی که مشغول خوردن کیک بود تصویر کیک توی ذهنش نقش بسته بود. او حالا جز تصویر شِرِک هیچ چیز دیگری در ذهنش نبود. او از کل این مهمانی، بگو و بخندها، شادی ها، حضور اقوام و حتی زحمت هایی که مهری برایش کشده بود،فقط به یک چیز فکر می کرد و آن هم کیک تولد بود. اصلا انگار فکر این کیک درست مثل یک بادکنک داشت لحظه به لحظه بیشتر باد می شد و تمام ذهنش را می گرفت. 

مهری اما در حالی که فکر می کرد اوضاع به خیر گذشته، در آشپزخانه مشغول آشپزی بود. مادرش هم به بهانه ی کمک به او رفت کنارش ایستاد و گفت:" چند سالته؟ بچه ی پنج ساله ای؟ کی می خوای عاقل بشی؟ آبروی منو جلوی خونواده شوهرت بردی. خجالت بکش به خاطر این بچه بازی ها."

آن طرف تر مادر مازیار داشت در گوش بقیه یواشکی حرف می زد. او به دخترش که کنارش نشسته بود گفت: " ببین مازیار دوباره چه گندی زده که مهری این کیک رو براش سفارش داده. حتما دوباره تو حالت عصبانیت کاری کرده."
دخترش هم گفت: " آره، مهری این همه زحمت کشیده، مریض نیست بیاد با این کیک خرابش کنه که. ببین بینشون چی گذشته که این کارو کرده، مطمئنم رفتار عصبی مازیار علت این کار بوده."

مهری که  نمی شنید مادر شوهر و خواهر شوهرش چه می گویند، با خودش فکر کرد حتما دارند پشت سر من حرف می زنند. هر چه می گذشت مهری بدون اینکه حرفی بشنود، احساس می کرد جملات مادر شوهرش را می تواند توی ذهن خودش بشنود. او حدس می زد مادر شوهرش دارد به بقیه می گوید: " دیدید چه عروس بی ملاحظه ای دارم؟ دیدید چه کیک مسخره ای تهیه کرده بود؟ حالا بگید مهری زن خانمی هست و زحمت کشیده و ... اصلا نقشه ی مهری خراب کردن پسر من تو جمع بوده ... ."
 مهری هم توی ذهنش شروع کرده بود به جواب دادن به مادر شوهرش و کلی از جواب های احتمالی اش را با خودش و در ذهنش مرور می کرد. فقط منتظر بود که فرصتی فراهم آید تا جواب حرف هایی را بدهد که اصلا نشنیده ولی حدس زده که چه بوده. با خودش گفت: " عجب آدمیه این زن، اگه جرات داره همین حرفا را بلند بگه تا منم بشنوم و جوابش رو بدم. نه اینکه در گوشی پشت سر من حرف بزنه."

بالاخره غذاها کشیده شد و با کمک مهمانان سفره پهن شد. همه از مهری به خاطر زحمتی که کشیده و شام خوشمزه ای که درست کرده تشکر می کردند. اما مهری با چهره ای در هم نشسته بود سر سفره و هر از گاهی لبخندی مصنوعی نشان مهمانان می داد.

مادر مازیار و دخترش مارال از عصری با هم سر غذاها شرط بسته بودند و حالا مارال برنده شده بود. مارال در گوشی با مادرش درباره ی شرطی که بسته بودند پچ پچی کرد و خندیدند. مهری که از خیلی وقت قبل مادر و خواهر شوهرش را زیر نظر داشت باز هم فکر کرد دارند به او می خندند. دیگه طاقتش را از دست داد و گفت: " مارال جون! چیزی شده؟ تو غذا چیزی پیدا کردی؟ اگه چیزی شده بهم بگو."

مارال: وا، نه چه چیزی عزیزم؟ همه چی خوبه، دست گلت درد نکنه.

مهری: آخه دیدم هی پچ پچ می کنی، می خندی گفتم شاید چیزی شده روت نمیشه به خودم بگی.

مازیار نگاه اخم آلودی به مهری کرد که یعنی این چه سوالی هست و بحث را تمام کن.

مارال اما گفت: " نه مهری جون. من از خونه با مامان شرط بستم، مهری هر غذایی درست کنه حتما پیتزا هم کنارش درست می کنه چون می دونه من دوست دارم، الانم برنده شدم، مامان داره جر زنی می کنه می زنه زیرش که باهام شرط بسته."  

مهری که حدسش غلط از آب در آمده بود گفت: " نوش جونت عزیزم"؛ این را گفت اما توی ذهنش چیز دیگری بود. مهری با خودش فکر می کرد که حتما موضوع چیز دیگری بوده ولی مارال با زرنگ بازی توانسته یک حرف دیگری را مطرح کند. با خودش گفت: " از صبح این همه برای پسر و برادرشون زحمت کشیدم، اما چشم و رو ندارن، دائم دارن پشت سرم حرف می زنن، لااقل جرات هم ندارند که تو روی خودم بگن جوابشون رو بدم."

حالا دیگه ساعت از دوازده شب گذشته بود و مهمانان ضمن تشکر از میزبان در حال خداحافظی بودند که بروند. مادر مازیار موقع خداحافظی گفت: " دستت درد نکنه دخترم، خیلی زحمت کشیده بودی، الهی خدا بهت سلامتی بده."
مهری هم خیلی خشک و رسمی جوابش را داد و خداحافظی کرد، در حالی که با خودش فکر می کرد:" این همه پشت سرم حرف زده حالا تو روم داره نقش بازی می کنه و تشکر می کنه."

بعد از رفتن مهمانان، مازیار منتظر فرصتی بود تا بحث کیک را وسط بکشد. اما مهری مشغول جمع و جور کردن خانه بود و سرش را به کار گرم کرده بود. مازیار اما طاقت نیاورد و گفت:" بالاخره زهرت رو ریختی؟" مهری که از صبح کلی کار کرده بود و توقع تشکر و دستت درد نکنه داشت، از این جمله ی زهرآگین و صریح مازیار جا خورد و گفت: " خجالت نمی کشی این حرفو به من می زنی؟ از صبح این همه زحمت کشیدم برای این مهمونی. نای ایستادن دیگه ندارم. الان به جای خسته نباشی این حرفه که به من می زنی؟"

مازیار: خسته شدی برای نقشه ی خودت، مگه برای من بوده؟ برای اینکه منو خراب کنی یک نقشه ای کشیدی و برای نقشه ات هم زحمت کشیدی.

مهری: تو رو خراب کنم؟ تو مگه کی هستی بخوام برات نقشه بکشم خرابت کنم. تو خراب خدایی هستی. من تو و خونوادت رو آدم حساب کردم برات تولد گرفتم.

مازیار: تو کی هستی بخوای من و خونوادمو آدم حساب کنی؟ همه ی هدفت این بود آبروی منو جلوی خونوادم ببری.

مهری: اگه منظورت کیکه، خودتم می دونی خودت مقصری. چند بار بهت گفتم عکستو بفرست. خودت وقتی شعور نداری، میگی کنار پرنسس نشستم، منم اینو زدم.

دعوای مهری و مازیار بالا گرفت. مهری حق را به خودش می داد که مازیار نه تنها عکسش را نفرستاده بلکه گفته کنار یک پرنسس نشستم و مازیار هم حق را به خودش می داد که مهری اگر واقعا دنبال یک عکس مناسب بود می توانست کاری کند یا حتی یک کیک دیگر سفارش دهد، لزومی نداشته عکس شِرِک را روی کیک بزند. اما مساله این بود که مازیار روز خیلی سختی را گذرانده بود و کلی فکر و خیال درباره ی مشکلات محیط کارش داشت و حالا این کیک و اخم های مهری تو مهمانی و سر سفره، بیشتر و بیشتر او را خسته و کلافه کرده بود. او دیگر هیچ چیزی جز بدی ها نمی دید.

مهری هم اینقدر حرف های ناشنیده ی مادر و خواهر شوهرش را در ذهنش خوانده و مرور کرده بود که فکر می کرد این همه زحمت کشیده اما هیچ کس قدر زحمات او رو نمی داندو مانند یک کلفت با او رفتار شده است. مهری پس از چند لحظه سکوت گفت" می دونی چیه؟ شماها خونوادگی نمک نشناسید. این از تو، اونم از مادر و خواهر نمک نشناست."

همین حرف مهری کافی بود تا عصبانیت مازیار مضاعف بشه ... .

ادامه دارد...

قسمت های قبل:

مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!

***
از همین نویسنده:

نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی

ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۸
در انتظار بررسی: ۸
غیر قابل انتشار: ۰
نسرین
Luxembourg
۰۱:۵۴ - ۱۳۹۹/۰۲/۳۱
1
9
داستان جاابیه امیدوارم قسمتهای بعدی زودتر نوشته بشه
ممنون از قلمتون
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۲:۱۵ - ۱۳۹۹/۰۲/۳۱
2
6
دراين قسمت سعي شده بود تمام انتقاداتي كه توي قسمت قبل در نظرات منتشرشده اومده بود ،توجيه بشه و به اين خاطر ساختگي به نظر ميومد.
اميدوارم نظري كه در اون از داستان تعريف وتمجيد نشده باشه رو هم منتشر كنيد!
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۲:۵۲ - ۱۳۹۹/۰۲/۳۱
2
9
برام عجیب بود که خانم از آقا عکس نداشت که خودش انتخاب کنه . مشخصا مشکلات به مدت ها قبل برمیگرده و این فقط یک برش کوچیک هستش
ناشناس
United States of America
۰۳:۳۲ - ۱۳۹۹/۰۲/۳۱
1
5
اى كاش ياد بگيريم شرايط همو درك كنيم. واقعا مردها خودشون هزارتا گرفتارى دارن بيرون منزل. ممنون از روانشناس خوبتون كه با داستان داره واقعيت رو ميگه و ياد ميده
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۴:۳۷ - ۱۳۹۹/۰۲/۳۱
4
7
اینا یه مشت روانین. اسم سری رو بذارین دارالمجانین
علیرضا
Iran (Islamic Republic of)
۰۷:۰۹ - ۱۳۹۹/۰۲/۳۱
0
10
جالب است .بسیاری از اختلافات زناشوئی ناشی از سوء تعبیرها و سوء تفاهم ها ناشی می شود زمانی که دو طرف به درستی باب گفتگو را باز نمی کنند
بنده خدا
Iran (Islamic Republic of)
۱۰:۳۲ - ۱۳۹۹/۰۲/۳۱
1
7
این داستان کم و بیش توی همه خونوادها هست توی تمام جشن تولدها هم هست که چی خانمها از صبح تا شب زحمت میکشند و هزار کار میکنند اما آخر شب که مهمونها رفتند اول دعوا بین مرد و زن که چی خانم میگه خواهرت و مادرت کلی حرف پشت سرم زدند بعد خانم میگه تقصیر منه که مثل کولفت کار کردم خوب نکن خواهرمن اگه همون صبح به مازیارگفته بودی عکس را برا چی میخوام این همه داستان نداشتی با اون طرح کیکت مرده شور هرچی آدم نفهم
رسول
Germany
۱۱:۲۴ - ۱۳۹۹/۰۲/۳۱
1
11
مردم کلا عصبانی شدن. اینقدر گرفتاری تو زندگی ها هست که مردم را عصبانی کرده. تو این داستان آموزنده شما هم من به این نتیجه رسیدم جفتشون نیمخوان بد باشن اما انگار شرایط بد شده و هر دو نفر را عصبی و پرخاشگر کرده. تو زندگی واقعی اطراف خودمان می بینیم اینا را.
چرا بزرگترین تمدن‌های جهان 3177 سال پیش ناگهان فروپاشیدند؟ آتش بس لبنان - اسرائیل با میانجیگری امریکا و فرانسه / آتش بس از ساعت 4 بامداد چهارشنبه / متن توافق : عقب نشینی حزب الله از جنوب لبنان / نظارت آمریکا بر آتش بس / نتانیاهو : آتش بس را قبول می کنیم تا بر ایران متمرکز شویم خواص پیاز برای آقایان نسل جدید شبکه‌های بی‌سیم: Wi-Fi 7 و مزایای آن برای کاربران تانکی که تبدیل به کوادکوپتر می‌شود! این فلز سرنوشت جنگ‌ها را عوض می‌کند/ ارزشمندتر از طلا جنایت هولناک در دل پایتخت؛ مدیرعامل شرکت معروف تولیدی پارچه به قتل رسید بایدن: توافق آتش‌بس بین اسرائیل و لبنان برقرار شد حمله موشکی به پایگاه نظامی آمریکا در شرق سوریه تلاش دولت آینده ترامپ برای متوقف کردن خرید نفت ایران توسط چین معمای قتل خاخام در امارات روشن‌تر شد؛ دستگیری مظنونان در ترکیه سخنگوی دولت: برای ماندگاری باید از جهل و خودخواهی گذر کرد هفته یازدهم لیگ برتر؛ هفته‌ای ویژه با VAR وزیر امنیت داخلی اسرائیل: آتش‌بس با لبنان خطای تاریخی است یک پمپ‌ بنزین در شیراز - سال ۱۳۵۳ (عکس)