عصر ایران؛ جمشید گیل - در یک عصر پاییزی سال 1930 میلادی، زمانی که ویل دورانت 45 ساله بود و در خانهاش در نیویورک سرگرم جمع کردن برگها بود، مردی غریبه و شیکپوش به سراغ این مورخ برجسته آمد و به او گفت که قصد خودکشی دارد.
طبیعتا دورانت سعی کرد او را از تصمیمش منصرف سازد ولی دلایلش در نفی خودکشی، موثر واقع نشد. دورانت مینویسد: «نمیدانم چه بر سرش آمد. در همان سال چندین نامۀ اعلام خودکشی دریافت کردم. بعدها متوجه شدم که 284142 خودکشی بین سالهای 1905 تا 1932 در ایالات متحده رخ داده است.»
در نتیجه ویل دورانت تصمیم گرفت کتابی دربارۀ معنای زندگی بنویسد بلکه ناامیدان را امیدوار کند و انگیزۀ خودکشی را دست کم در برخی افراد از بین ببرد. کتاب دورانت با همین نام (دربارۀ معنای زندگی) در سال 1932 منتشر شد. اما در تیراژ بالایی منتشر نشد و تبلیغات چندانی هم برایش نشد. در نتیجه، کتاب چنانکه باید دیده نشد.
اما دورانت در اواخر دهۀ 1970 کتاب را دوباره ویراستاری کرد و این بار شهرت فراگیرش سبب شد کتابش دیده شود. ویل دورانت در 1885 به دنیا آمده بود و از 1981 از دنیا رفت.
او برای نگارش کتابش در همان آغاز دهۀ 1930، نامهای حاوی چند پرسش دربارۀ زندگی برای برخی از مشاهیر جهان فرستاد و پاسخهای آنها نیز در کتابش درج شده. گاندی و جواهر لعل نهرو و برتراند راسل و جرج برنارد شاو هم در میان این پاسخدهندگان بودند.
اما پاسخهای مفصلتر از آن روشنفکران و هنرمندان و چهرههایی است که برای ما ایرانیان آشنا نیستند. یک پاسخ را هم یک زندانی محکوم به حبس ابد نوشته که طولانیترین پاسخ است و دورانت شخصا آن را بیش از سایر جوابها پسندیده. در انتهای کتاب نیز پاسخ مفصل دورانت به سوالات مطرح شده در نامهاش هست که انصافا نکات قابل توجهی دارد.
در بین مشاهیر ردهبالا، جوابهای برتراند راسل و جرج برنارد شاو بسیار کوتاهاند و در حقیقت باید گفت این دو نفر دورانت را تحویل نگرفتهاند!
مثلا برنارد شاو در جواب نامۀ طولانی دورانت دربارۀ معنای زندگی و اینکه چه چیزی انگیزه و مشوق شما برای ادامه دادن به زندگی است و آیا پیشرفت انسان و کشف حقایق از سوی او، زندگیاش را خالی از معنا نکرده، نوشته است: «آخر من از کجا بدانم؟ آیا خود سوال اصلا معنایی دارد؟» همین!
برنارد شاو
برتراند راسل هم نوشته: «آقای دورانت عزیر، متاسفم که میگویم در حال حاضر، مشغولتر از آنم که خاطرجمع باشم زندگی هیچ معنایی ندارد... به نظر نمیرسد بتوانیم قضاوت کنیم که نتیجۀ کشف حقیقت چه بوده؛ زیرا تا به حال هیچ حقیقتی کشف نشده است.»
برتراند راسل
پاسخ کوتاه گاندی اما جدیتر است:
«زندگی در چشم من واقعی است؛ چه، ایمان دارم که زندگی شعلهای است از وجود الهی.
دین، نه در معنای مرسوم و متداول، بلکه در فراخترین معنایش، به ما کمک میکند نظری به ذات الوهی داشته باشیم. این نظر و بینش، بدون بسط دادن کامل حس اخلاقی غیرممکن است. از این رو، دین و اخلاق در نظر من اصطلاحاتی مترادف هستند.
تلاش برای نیل به حقیقت و کمال مرا سرپا نگه میدارد.
این تلاش منبع هر الهام و انرژی است که دارم.
تسلی و دلخوشی و خوشبختی من، در خدمت به همۀ زندگان نهفته است زیرا ذات الهی سرجمع و سرچشمۀ همۀ حیات است.
گنجینۀ من در نبرد با تاریکی و همۀ نیروهای شر نهفته است.»
مهاتما گاندی
جواب جواهر لعل نهرو نسبتا طولانی و حاوی سه نکته است. نهرو در پایان نامهاش میگوید نمیتوانم به این سوال جواب دهم که معنای زندگی انسان چیست؛ فقط میتوانم بگویم خودم چه نگاهی به زندگی دارم.
دوم اینکه او در ابتدای نامه میگوید که ناسیونالیسم و سوسیالیسم آرمانهایش بودهاند و آزادی هند برایش در استقلال این کشور خلاصه نمیشود بلکه به معنای رهایی میلیونها زن و مرد از رنج بهرهکشی هم بوده است.
نکتۀ سوم ظریفتر و در عین حال خطرناک به نظر میرسد. نهرو مینویسد:
«من تعادل و قدرت و الهام ذهنی و روانی را در این اندیشه یافتم که برای هدف و آرمانی قدرتمند میکوشم و کار و کوشش من نمیتواند بیهوده باشد. البته من برای نتیجهها کار میکنم... اما اساسا حتی نتایج عمل هم مرا چندان نگران نمیکنند. خود عمل، تا وقتی که باور دارم درست است، مایۀ خرسندیام است.»
در واقع نهرو میگوید عمل جوهر انسان است و آدمیزاد نباید عاطل و باطل بنشیند و هیچ کاری نکند. اما اینکه چندان هم نگران نتایج عمل نیست و خود عمل تا وقتی که آن را درست میداند، مایۀ خرسندیاش است، نکتۀ بالقوه خطرناکی است؛ زیرا یک دهه قبل از نگارش این نامۀ نهرو، لنین هم در شوروی بسیار اهل عمل بود و فکر میکرد اعمال خودش و حکومتش درست است و لذا از آنچه انجام میداد، راضی بود.
جواهر لعل نهرو
بنابراین چطور میتوان آنقدرها هم نگران نتایج عمل نبود؟ چنین حرفی از یک سیاستمدار از این حیث عجیب و خطرناک است که سیاستمداران را فقط به نتایج عملشان میسنجند. سیاست عرصۀ زندگی شخصی نیست که بگوییم فلانی نیت خوبی داشت ولی نتیجۀ بدی بر عملش مترتب شد. جان و مال و امنیت و آبروی مردم در گرو سیاستورزی سیاستمداران و بویژه دولتمردان است. بنابراین فراغت از نتیجۀ عمل، بر سیاستمدار و دولتمرد ممنوع است.
وانگهی، گزارۀ "تا وقتی که باور دارم {عملم} درست است" نیز ایرادی اساسی دارد. بر پیشانی هیچ عملی نوشته نشده درست است یا نادرست. درستی یا نادرستی اعمال، بویژه اعمال یک سیاستمدار، خصلتبینالاذهانی دارد. یعنی افکار عمومی و عقل متخصصان امر هم باید بر درستی عمل یک سیاستمدار یا دولتمرد مهر تایید بزنند؛ چراکه عمل چنین فردی نتایج عمومی دارد و نتایجش صرفا شامل حال خودش نمیشود.
بگذریم که در زندگی شخصی نیز عمل هر فردی ممکن است نتایجی منفی برای فرزندان یا اطرافیان نزدیکش داشته باشد. بنابراین در این حوزه نیز کسی حق ندارد صرفا به باور خودش اتکا کند و در بند نتایج عملش نباشد.
اما ببینیم که خود دورانت چه نگاهی به معنای زندگی دارد. خود او قطعا بهترین پاسخ را به نامۀ خودش داده است. دورانت در اواسط کتاب، در فصل "خودکشی عقل"، نوشته است:
«بزرگترین پرسش روزگار ما، نه کمونیسم در برابر فردگرایی است، نه اروپا در برابر آمریکا و نه حتی شرق در برابر غرب؛ بزرگترین پرسش این است که آیا انسانها میتوانند زندگی بدون خدا را تاب بیاورند؟»
چنین نگاهی در دهۀ 1930 طبیعی بوده اما امروزه با رشد خداناباوری در جهان، شاید چنین حرفی کمی قدیمی و محافظهکارانه به نظر آید. اگرچه رشد خداناباوری در زندگی انسان، هنوز نتایج خودش را چنانکه باید آشکار نکرده است. با توجه به تجربۀ نازیسم و کمونیسم، برخی احتمال میدهند دنیای عاری از اعتقاد به خدا، ممکن است دنیایی به مراتب خشنتر باشد.
ولی به هر حال امروزه افراد بیشتری را بویژه در شمال اروپا میتوان یافت که معتقدند بدون باور به وجود خدا نیز بشر میتواند زندگی اخلاقی و معقولی داشته باشد. این افراد قاعدتا با این نظر ویل دورانت موافق نیستند که «اخلاق بدون خدا ضعیف است.»
دورانت در آغاز فصل سیزدهم کتاب دو نکتۀ قابل تأمل مطرح کرده. او میگوید: «شاید چیزی به اسم ارادۀ معطوف به زندگی وجود ندارد بلکه فقط ترس از مرگ هست؛ همانطور که... "غریزۀ اجتماعی" وجود ندارد بلکه فقط وحشت از تنهایی در میان است.»
دورانت در این فصل "نامهای به انسانی در آستانۀ خودکشی" نوشته، بلکه این فرد فرضی را از تصمیمش بازدارد. نامه کوتاه است ولی نکتۀ طنزآمیز و عمیقی دارد. دورانت نوشته است:
«از تو میخواهم لحظاتی با من وارد بحث شوی؛ گرچه داستان آن پلیس را میدانم که پس از خواهش و تمنای زیاد، کسی را که قصد خودکشی داشت متقاعد کرد که دست نگه دارد تا راجع به آن موضوع {یعنی ارزش زندگی} با هم حرف بزنند. در پایان، اگر یادت باشد، هر دو از پل به پایین پریدند. ممکن است در بحث با تو بر سر ارزش زندگی، به جای اینکه تو قانع شوی، من در مورد جذابیت مرگ قانع شوم. اما من بختم را میآزمایم.»
و کل این کتاب، آزمودن بخت ویل دورنت برای متقاعد کردن افراد به پرهیز از خودکشی است. احتمالا اکثر کسانی که در گوشه و کنار جهان طی پنجاه سال اخیر خودکشی کردهاند، کتاب دورانت را نخواندهاند؛ ولی اگر خوانده بودند، تفاوت چندانی در آمار جهانی خودکشی پیدا میشد؟ بعید به نظر میرسد. با این حال حتی اگر چند نفر هم با خواندن این کتاب قید خودکشی را برای همیشه بزنند، باید گفت که هدف دورانت از نوشتن این کتاب محقق شده است.
دورانت در این فصل پایانی، تصریح میکند که به جاودانگی انسان باور ندارد: «بعید است نفوس شخصیِ نامیرنده داشته باشیم.» دوم اینکه قبول دارد که پیشرفت علم، زیرآب بسیاری از عقاید سنتی را زده است؛ عقایدی که به زندگی انسان معنا میبخشیدند.
او همچنین دربارۀ انسان میگوید: «این میمون شلوارپوش... روزی موتورهایش را به دور و برِ ستارگان میفرستد و مجرمانش را به سیارههای دوردست تبعید میکند.» یعنی آیندۀ انسان را حتی اگر خالی از معنا بداند، سرشار از توانایی میداند.
نیز قبول دارد که زندگی اقتصادی و سیاسی ما در جهان مدرن، سامان مطلوبی ندارد و میگوید: «اگر نتوانیم نظام بهتری برای ساماندادن به کار و حکومت بر جهان ابداع کنیم، شاید بهتر باشد که زمین را به گونهها یا تباری دیگر بسپاریم.»
با این حال از کسانی که جهان مدرن را یکسره سیاه و تباه نشان میدهند، فاصله میگیرد و مینویسد: «هیچ نظام دیگری تا به حال چنین ثروتی تولید نکرده یا به این اندازه اسباب رفاه را گسترش نداده است.» و این یعنی "گذشته" بهشت نبوده و بسی کاستیها داشته.
دورانت در تایید پیشرفت بشر مینویسد: «باید متوجه این واقعیت باشیم که حتی در حالت یأس هم چیزها بهتر از زمانیاند که جوان بودیم. و باید عزم کنیم که آنها را برای فرزندانمان بهتر کنیم.»
نکتۀ دیگر اینکه، دورانت مخاطبش را دعوت میکند که از شغل نقزدن و حرفۀ اعتراضکردن دست بردارد. او مینویسد: «ما همه با هم گناهکاریم. بیا دست از گلهکردن از دیگران برداریم.»
این نکته بویژه برای ما ایرانیها مفید است که همیشه به زمین و زمان معترضیم و مدام فکر میکنیم دیگران علیه ما توطئه کردند و چنین سرنوشت شومی برایمان رقم زدهاند. مذهب ما، چه مذهبی باشیم چه نباشیم، به قول دکتر شریعتی، "مذهب اعتراض" است. از همه گلایه داریم و هیچ نقدی به خودمان نداریم. رویکردی ناشی از خودشیفتگی و ترس از مواجهه با واقعیتِ خودمان.
در نقد گذشتهپرستی یا گذشتهستایی، دورانت به این نکته اشاره میکند که ما عادت داریم انسانهای میانمایۀ دور و بر خود را با انسانهای استثنایی گذشته مقایسه کنیم؛ اما اگر بیشتر مطالعه کنیم، درمییابیم که «همۀ آتنیها نابغه نبودند و همۀ نابغهها هم قدیس نبودند» و پشت افلاطون و آریستیدس "دموکراسیای فاسد، زنانگیای سرکوبشده، مردمانی خرافی، و اراذل و اوباشی وحشی" وجود داشته.
در دهۀ 1930 میلادی، عوارض مدرنیسم موجب احساس دلتنگی برای امنیت دنیای ماقبل مدرن شده بود و همین یکی از علل رشد فاشیسم در اروپا بود. اخلاقیات "دوران قدیم"، که هر فردی در برهۀ کودکیاش طعم آنها را چشیده، همواره انگیزهای برای بدبینی به تب و تاب تحولات در زمانۀ حاضر است. در ایران فعلی هم افراد بسیاری هستند که احساس میکنند مردم در دهههای 50 و 60 خورشیدی، اخلاقیتر از امروز بودند و «آن روزها زندگی صفای دیگری داشت.»
چنین احساساتی ناشی از دلتنگی برای "اخلاقیات دوران قدیم" است. اما دورانت برای زدودن ناامیدی حاصل از بر باد رفتن چنین نگاهی به اخلاق، مینویسد:
«ما اخلاقیات امروز را با معیارهای دیروز مورد قضاوت قرار میدهیم. ما فراموش میکنیم که این معیارها برای زندگی کشاورزی ساخته شدهاند و نمیتوانند در عصری صنعتی و شهری اعتبار مطلق داشته باشند.. مضحک است انتظار داشته باشیم کسانی که ازدواج را تا سی سالگی به تاخیر میاندازند و در میان هزاران هزار تماس و فرصت و محرک شهر زندگی میکنند، از اخلاقیات اجتماعی روستایی پیروی کنند. هر روزگاری اخلاقیات خودش را دارد.»
به روشنی میتوان دید انسان آمریکایی دهۀ 1930 نیز مشکلاتی شبیه انسان ایرانی امروز داشته. عدم توجه به سپری شدن بسیاری از معیارهای "اخلاقیات اجتماع روستایی"، یکی از علل بحرانها و تنشهای فعلی جامعۀ ایران هم است.
احمد شاملو در پایان دهۀ 1360 در انتقاد از مردم ایران گفته بود بعضی واژهها مفهومی ندارند و دموکراسی هم یکی از همین واژهها است. منظورش این بود مردمی که ذهنیت و سبک زندگیشان دموکراتیک نیست، دردشان با "انتخابات آزاد" هم دوا نمیشود.
ویل دورانت هم به به این نکته اشاره میکند که در جوامع مدرن، معمولا افراد باهوشتر و تحصیلکردهتر، زاد و ولد کمتری دارند؛ در حالی که «احمقها دستور دارند تولید مثل کنند و بر جمعیت نوع خود بیفزایند.» در نتیجه، «اقلیت تحصیلکرده (فقیر یا غنی) سهم جمعیتی کمتری در نل بعد خواهند داشت» و جمعیت نسلهای آینده، عمدتا برآمده از اکثریت تحصیلنکردهای است که آگاهی و احتمالا هوش کمتری دارند.
خطر این روند از نظر دورانت این است که جهان در درازمدت لبریز از کسانی میشود که خردمندی و فرهیختگی کمتری دارند. در نتیجه، «دموکراسی از پا میافتد چون همیشه اکثریتی از احمقها وجود دارد.»
دغدغۀ دورانت قابل تامل است چراکه حکومتهای برآمده از "اکثریت احمق"، شرایط نامطلوبی ایجاد میکنند و انگیزۀ زندگی را کاهش میدهند؛ اما در مجموع به نظر میرسد که این نگاه دورانت غلط است؛ زیرا اولا خصائص ژنتیکی طی هزاران یا دست کم صدها سال شکل میگیرد و اثر محسوس خودش را بر زندگی بشر باقی میگذارد. ثانیا کسانی که تحصیلکردهترند، لزوما باهوشتر نیستند. یک مکانیک با مدرک دیپلم، ممکن است باهوشتر از یک پزشک یا یک جامعهشناس باشد.
هوش با سواد فرق دارد و آنچه نهایتا در زندگی به کار انسان میآید، هوش اوست. هوش قدرت تطبیق با محیط و عبور از مشکلات را در بر دارد. تحصیل و سواد لزوما چنین کارکردی ندارند. بویژه اینکه بسیاری از کسانی که خودکشی میکنند، افراد تحصیلکردهتر جامعه هستند.
همچنین دورانت در پایان کتابش عامۀ کمسوادتر را، در قیاس با فیلسوفان و روشنفکران، واجد منطق زندگی میداند و روش ساده و طبیعیتر زندگی آنها را برای رسیدن به "معنای زندگی" مفیدتر از تأملات متفکران و نخبگان قلمداد میکند.
ممکن است زندگی کسی لبریز از معنا باشد اما نتواند دربارۀ معنای زندگی سخنرانی کند یا مقاله بنویسد. چنین فردی اصلا نیازی ندارد دربارۀ معنای زندگی تامل کند یا به جستوجوی آن برخیزد. کسی که یار در خانهاش هست و آب در کوزهاش، چرا باید گرد جهان بگردد برای کشف چیزی که پیشاپیش در اختیارش بوده؟ چنین کاری تحصیل حاصل است و ضرورتی ندارد.
دورانت خودش در اواخر نامه مینویسد:
«چرا باید برای نشاط و تندرستی دنبال معنایی پنهان بگردیم؟ آنها به خودی خود خوب هستند... اگر بیماری تو لاعلاج است... میگذارم بمیری... ولی اگر خوب و تندرست هستی – اگر میتوانی روی پاهای خود بایستی و غذایت را هضم کنی – غُرغُرت را به باد فراموشی بسپار و سپاسگزاری خود را نثار آفتاب کن. پس سادهترین معنای زندگی خوشی است. خود شعف و شادی تجربههای زندگی و سلامت جسمی... اگر کودک خوشبختتر از بزرگسال است به این خاطر است که بدن بیشتر و روح کمتری دارد و میفهمد که طبیعت قبل از فلسفه میآید... حتی اگر زندگی هیچ معنایی غیر از لحظههای زیبا نداشت (و ما مطمئن نیستیم که زندگی چیز بیشتری داشته باشد)، باز هم کافی بود. قدم زدن زیر باران، احساس وزش باد، خیره شدن به برف در زیر پرتوهای آفتاب... دلیل سرشاری است برای دوستداشتن زندگی... طبیعت مرا از بین میبرد، اما او حق دارد چنین کند؛ آخر او مرا ساخته و حواسم را با هزاران لذت و خوشی شعلهور کرده؛ اوست که به من داده همۀ چیزهایی را که از من خواهد گرفت. چگونه از عهدۀ شکر او برآیم که این پنج حس را به من ارزانی کرده؟»
این کشمکش میان نگاه فیلسوفانه/ روشنفکرانه به معنای زندگی و یا کشف چنین معنایی در آینۀ "طبیعت"، تم تکرارشوندهای در نمایشنامههای اکبر رادی هم است. بویژه اینکه خودکشی در اثر بیمعنا دیدن زندگی، در آثار رادی پررنگ است و این قطعا ناشی از تاثیرپذیری عمیق رادی از صادق هدایت بوده.
در نمایشنامۀ درخشان "لبخند باشکوه آقای گیل"، اثر اکبر رادی، که به نظر نگارنده بهترین نمایشنامۀ نوشته در زبان فارسی است (در کنار "مرگ یزدگرد" بیضایی)، داوود که یکی از فرزندان آقای گیل است، شکارچی الواط و عیاشی است که انگیزۀ کافی برای زندگی کردن را از دست داده. او در پردۀ دوم نمایشنامه، به پدرش علیقلیخان گیل میگوید:
«توی باغ، از حاشیۀ درختای بید که رد میشدم، عمارت با اون نمای نیمهتاریک تو استخر افتاده بود و یه موجی میزد! و من همین جور که زیر بارون میاومدم و طرح مهگرفتۀ عمارتو روی چینهای آب نگاه میکردم، یهو یه برق، یه برق عجیبی به کلهم زد قربان... که توی این هوای مهآلود... آدم دو تا کار میتونه بکنه: یا همون کنار استخر لولۀ تفنگو بذاره توی دهنش و تَ...ق! درست مث اینکه یه اسانس خنک توی تمام تن آدم پخش شده باشه. یا اینکه نه، با وقارِ یه گیل، یه گیل دویست ساله آهسته روی ریگهای خیس قدم برداره و بیاد، بیاد توی یکی از مبلها فرو بره و شیر نیمه گرمشو جرعه جرعه...
علیقلیخان – و تو این یکی رو انتخاب کردی.
داوود – بدبختانه هنوز یه لیوان شیر ولرم با عسل کوهی منو به حال میآره عالیجناب! من آدم سالمی هستم قربان، خوش بنیه و سالم. خوب میخورم، خوب میخوابم، دندونام از سفیدی برق میزنه و معدهم سنگو آب میکنه؛ به طوری که با اولین لقمه احساس میکنم عرق لطیفی روی پیشونی من نشسته. چرا؟ واسه اینکه مشکلی ندارم.»
وقتی که ویل دورانت میگوید معنای زندگی را باید "در امیال غریزی و ارضاهای طبیعی خود زندگی جُست"، در واقع با داوود گیلِ بیرون آمده از ذهن اکبر رادی موافق است. نویسندۀ اثر سترگ 11 جلدیِ "تاریخ تمدن"، همان نظر داوود شکارچی را دارد. به قول آقای گیل: «گاهی وقتها حرف حسابی رو باید از بهلولها و لات و پیتها شنید.»
با این حال دورانت میداند که باید بر "لذت" باید چیزی هم افزود وگرنه بعید نیست که آدمی گرفتار "ملال" شود. آن چیز پیوستن به یک "کل" است. پیوستن به چیزی بزرگتر از خود فرد. او این جملۀ گوته را نقل میکند که "یک کل باش یا به یک کل بپیوند"؛ و مینویسد:
«اگر کسی بخواهد به زندگی خود معنا ببخشد، باید هدفی بزرگتر از وجود خودش و پایدارتر از زندگی خودش داشته باشد.... اگرچه نمیتوانیم به همۀ زندگی در کل معنایی متافیزیکی و جهانشمول ببخشیم، ولی در مورد هر زندگی میتوانیم که معنی آن در ربطش با چیزی عظیمتر از آن است. از همین روست که زندگی متاهلی و پدر و مادری، غنایی بیشتر از زندگیهای مجردی و عقیم دارد. انسان به آن نسبت که از لحاظ جسمی و روانی به آن موجودی که خودش را جزئی از آن میداند یاری میرساند، احساس ارزش و اهمیت میکند. ما که برتر از آنیم که به گروهی تعلق داشته باشیم، مایی که عاقلتر از آنیم که ازدواج کنیم یا زیرکتر از آنیم که بچهدار شویم، زندگی را خالی و بیهوده مییابیم و حیرت میکنیم که زندگی اصلا معنایی داشته باشد.»
دورانت واقف است که بین دانایی و رنج بردن نسبتی هست؛ و ملال بیماریِ روشنفکران و فیلسوفان بوده. او معتقد است که معنای زندگی از دل "عقل سلیم" بیرون میآید نه "عقل فلسفی". و مینویسد:
«در اینجا، در قطار مورگان تاون به پیتسبرگ، زنی هست که سراپا خنده است و با بچهاش بازی میکند. آهای شما، ای روشنفکران ناشادِ شهرها! آیا فکر میکنید عمیقتر از این زن هستید؟ و تو ای دانشمند سوفسطایی که بیهوده در پی فهم جزء بر اساس جزء هستی، نمیبینی که این زن فیلسوفی بزرگتر از توست، چون خودش را در مقام فرد فراموش کرده و جایی در کل پیدا کرده است؟»
ویل دورانت و همسرش آریل دورانت
پیوستن به یک کل یا چیزی فراتر از خود، در واقع ترک اگوئیسم (خودگرایی) است و با پرداختن به "دیگری" نسبتی عمیق دارد. هم از این رو دورانت "وظیفه" و "کار" را هم جزو عناصر معنابخش به زندگی میداند.
در واقع از نظر او، استقبال از "لذت" یعنی ادا کردن حق خودمان، استقبال از "وظیفه" نیز یعنی ادا کردن حق "دیگری". وظیفه هم معمولا با "کار" پیوند دارد. آدم بیکار بعید است از عهدۀ وظایفش برآید. آدم بیعار که قطعا برنمیآید.
از نظر دورانت "وظیفه" ما را متوجه همسر یا فرزند یا دوست یا هدفی خاص میکند. یعنی چیزهایی فراتر از خودمان. او مینویسد:
«به یک کل بپیوند و با همۀ ذهن و تن خود برای آن کار کن. معنی زندگی در فرصتی است که زندگی برای تولید یا یاری رساندن به چیزی بزرگتر از خودمان به ما میدهد. آن چیز لازم نیست خانواده باشد، که میتوان گفت راهی مستقیم... است که طبیعت با حکمت کور خود، آن را پیش پای حتی سادهترین نفوس قرار داده است. آن چیز ممکن است هر گروهی باشد که بتواند همۀ بزرگمنشی بالقوۀ فرد را وارد میدان کند و به او دلیلی برای کار و هدفی بدهد که {آن هدف} پس از مرگش از هم نپاشد؛ ممکن است انجمنی انقلابی باشد... یا دولتی بزرگ... گاهی ممکن است اثری زیبا باشد... در هر حال، آن چیز، که به زندگی معنی میبخشد، فرد را از خودش فراتر میبرد و او را جزئی همکنشگر در طرحی وسیعتر میکند. راز معنییابی و رضایتمندی، در داشتن کار و وظیفهای است که همۀ انرژیهای فرد را جمع میکند و زندگی آدمی را کمی غنیتر از قبل میکند... تو سرباز گمنامی ناامیدی، که در آستانۀ خودکشی هستی. میبینی که چیزی که به آن نیاز داری، نه فلسفه بلکه همسر و فرزند و کار سخت است. ولتر زمانی گفته بود وقتهایی پیش میآمد که ممکن بود خودش را بکشد، اگر آن همه کار سرش نریخته بود... فقط آدمی که وقت آزاد زیادی دارد و کار زیادی نمیکند، به ناامیدی رو میآورد. اگر نمیتوانی هیچ کاری در این نظام صنعتی آشفتۀ ما پیدا کنی، برو پیش اولین کشاورزی که دیدی و از او بخواه اجازه بدهد در ازای غذا و جایی برای خوابیدن، کارگر او باشی تا اوضاع بهتر شود.»