عصر ایران؛ احمد فرتاش - کتاب «اتحادیههای کارگری» حاوی تمامی آرای کارل مارکس و فردریش انگلس دربارۀ اتحادیههای کارگری و مسایل مرتبط با آن است. کنت لپیدس، علاوه بر گردآوری آرای مارکس و انگلس دربارۀ موضوع مذکور، مقدمهای هم بر کتاب نوشته و پینوشتهایی هم بر آن افزوده است.
لپیدس در مقدمۀ کتاب آورده است:
«نوشتههای گردآمده در اینجا به نیم قرن بین سالهای 1844 تا 1894 مربوط میشود؛ منبع آنها نه فقط آثار اصلی مارکس و انگلس بلکه نامهنگاریها، سخنرانیها و مقالههای مندرج در نشریات، مصاحبهها، دستنوشتههای منتشرنشده و اسناد "انجمن بینالمللی کارگران" (انترناسیونال اول) از جمله صورتجلسات شورای عمومی آن است. در این آمیزه، صدای مارکس و انگلس را در گسترۀ وسیعی از آثار آنها، اعم از عمومی و خصوصی، آغازین و واپسین، میتوان شنید.»
خوانندۀ مشتاق شناخت مارکسیسم در این کتاب میتواند مسایل گوناگون جنبشهای کارگری و نیز آرا و تحلیلهای مهمترین رهبران فکری مارکسیسم را دربارۀ معضلات و تحولات جنبشهای کارگری در نخستین سدۀ ظهور مارکسیسم، مطالعه کند.
خشونتهای رایج و کمتر شناخته شده در سیر تکوین جنبش کارگری در اروپای قرن نوزدهم، یکی از موضوعات جالب مطرح شده در این کتاب است.
انگلس در کتاب «وضع طبقۀ کارگر در انگلستان»، به حادثۀ اسیدپاشی در جنبش کارگری اسکاتلند در سال 1822 میپردازد و مینویسد:
«در گلاسکو، آنگونه که سایموز نقل میکند (صنایع و صنعتگران، ص 137 و پس از آن)، کارگران بافنده در سال 1812 به اعتصابی عمومی دست زدند که تشکلی مخفی آن را سازمان داده بود. این اعتصاب در 1822 نیز تکرار شد، و در این مورد به صورت دو نفر از کارگران که به این تشکل نپیوسته بودند اسید پاشیده شد، و بدینسان اعضای تشکل این دو کارگر را در زمرۀ خائنان به طبقهشان قرار دادند. هر دو کارگرِ مضروبشده بر اثر این ضایعه، چشمان خود را از دست دادند.»
در فقرهای دیگر، انگلس به "آدمکشان گلاسکو" اشاره میکند. کمیتۀ مخفی "اتحادیۀ ریسندگان"، که «برای سر اعتصابشکنان و کارخانهداران منفور و برای آتشزدن کارخانهها جایزه تعیین کرده بود» و اعضای آن سرانجام در ژانویۀ 1838 در دادگاه جنایی محاکمه شدند، در تاریخ مبارزات کارگری به لقب آدمکشان گلاسکو ملقب شدهاند.
کارل مارکس با اشاره به نابودی گستردۀ ماشینآلات در کارگاههای انگلستان در طول پانزده سال نخست قرن نوزدهم، که عمدتا ناشی از بهکارگیری ماشین بخار بود و به "جنبش ابزارشکنی" معروف شد، مینویسد: «گذشت زمان و کسب تجربه لازم بود تا کارگران فرق بین ماشین و بهکارگیری آن توسط سرمایهدار را دریابند، و حملات خود را نه متوجه ابزار مادی تولید معطوف شیوۀ بهکارگیری آن کنند.»
مارکس در کتاب «فقر فلسفه»، در نقد آرای پرودون در خصوص بیفایده بودن اعتصابهای کارگری، مینویسد:
«در انگلستان، اعتصاب به طور مرتب باعث اختراع ماشینهای و کاربرد آنها شده است. میتوان گفت که ماشین سلاح سرمایهداران برای فرونشاندن شورش کارگران ماهر بوده است... حتا اگر تشکلها و اعتصابها هیچ تاثیر دیگری جز واداشتن نوابغ علم مکانیک به تلاش علیه آنها نداشته باشند، باز هم آنها نقش عظیمی در توسعۀ صنعت ایفا کردهاند.»
مارکس هدف نخست اتحادیههای کارگری را "حفظ سطح دستمزدها" و هدف والاتر و درازمدت اتحادیهها را ایجاد و حفظ وحدت کارگران در برابر سرمایهداران میداند.
وی میگوید اقتصاددانان لیبرال این نقد را به تشکیل اتحادیههای کارگری وارد کردهاند که این اتحادیهها برای دفاع از دستمزدها تشکیل میشوند ولی کارگران بخش مهمی از دستمزدشان را صرف فعالیت این اتحادیهها میکنند و این نقض غرض است.
اما مارکس به اقتصاددانان انگلیسی توضیح میدهد: این اتحادیهها، مهمترین ابزار کارگران برای جنگ داخلی با بورژوازیاند. به نظر مارکس، «تشکل کارگران، همین که به این نقطه برسد، خصلتی سیاسی به خود میگیرد.»
مارکس در دفاع از اتحادیههای کارگری به منتقدان این اتحادیهها یادآور میشود رشد صنعت مدرن با رشد تشکلهای کارگری ملازم بوده و درجۀ رشد این تشکلها در هر کشوری، ملاکی برای تعیین رتبۀ آن کشور در سلسلهمراتب بازار جهانی است.
وی در اثبات مدعایش مینویسد: «انگلستان که صنعتش بالاترین درجۀ رشد خود را بدست آورده است، از بزرگترین و سازمانیافتهترین تشکلها برخوردار است.»
مارکس در بحث خود دربارۀ "ارزش نیروی کار" به پدیدۀ "بیگاریکشان" در تمام مشاغل در شهر لندن میپردازد و در تعریف این پدیده مینویسد:
«بیگاریکش کسی است که متعهد میشود مقدار معینی کار را با قیمت متعارف تحویل صاحب کار دهد، اما آن کار را با قیمت پایینتری از دیگران بیرون میکشد. تفاوت این دو قیمت، که سود بیگاریکش را تشکیل میدهد، از بیگاری کارگرانی بیرون کشیده میشود که عملا کار را انجام دادهاند، و بیانگر چیزی نیست جز تفاوت بین ارزش نیروی کار که صاحب کار اول {به بیگاریکش} میپردازد و قیمت پایینتر از ارزش نیروی کار که بیگاریکش به کارگران میپردازد.»
مارکس در استدلالهای موثر خود دربارۀ ارزش کار و ارزش نیروی کار، اهمیت "زمان" در زندگی انسان را یادآور میشود درخواست اتحادیههای کارگری برای کاهش "زمان کار روزانه" را از 14 ساعت و 12 ساعت و 10 ساعت به 8 ساعت، تلاشی برای جلوگیری از نابودی انسانیت کارگران میداند.
وی در «دستمزد، سود و قیمت» میگوید: «زمان جایگاه رشد انسان است. انسانی که زمان آزادی برای صرف کردن ندارد، تمام عمرش را... صرف کار کردن برای سرمایهدار میکند، از یک حیوان بارکش نیز کمتر است. او ماشینی محض برای تولید "ثروت در بیرون از خود" است.»
مارکس معتقد است که مبارزۀ صرفا اقتصادی بین کارگر و سرمایهدار، به سود سرمایهدار است؛ چراکه هیچ سرمایهداری جز به ضرب و زور قانون، ساعت کار کارگران را کاهش نداده و نمیدهد. پس "اقدام سیاسی عموم کارگران"، امری ضروری است. کارگر نباید فشار سیاسی بر قانونگذار را از یاد ببرد.
در واقع مارکس اگرچه طرفدار نابودی سرمایهداریهای لیبرال بود، ولی استفاده از امکانات قانونی این نظامها را نادیده نمیگیرد و آن را به کارگران توصیه میکند. اما نکتۀ مهمتر این است که نفس همین امکان که کارگران بتوانند با "اقدام سیاسی" و "فشار بر قانونگذار"، قانونگذار را مجبور کنند که سرمایهدار را مجبور کند به کاهش ساعت کار، ناقض سه رای مهم مارکس دربارۀ نظام سرمایهداری است.
اگر کارگران میتوانستند با اقدامات سیاسیشان، ساعت کار را قانونا و خلاف میل سرمایهدار کاهش دهند، بنابراین این رای مارکس که دولت کمیتۀ اجرایی بورژوازی است، نقض میشود. یعنی دولت یکسره در خدمت بورژوازی نیست و تحت فشار کارگران، علیه بورژواها نیز قانون وضع میکند.
دوم اینکه، مارکس نظام سرمایهداری را نظامی ترسیم میکرد که در آن وضع کارگران روز به روز بدتر میشود و وضع سرمایهدارن روز به روز بهتر. اما اگر فشار سیاسی کارگران به قانونگذار، کموبیش زمینهساز بهبود شرایط زندگی آنان میشد، بنابراین توصیف بدبینانۀ مارکس از روند سرمایهداری و نکبت روزافزون کارگران در این نظام، نادرست بوده.
سوم اینکه، مارکس سیاست را روبنای اقتصاد میدانست. اگر دولت کارگزار طبقۀ حاکم (بورژوازی) است، بنابراین سیاستگذاری و قانونگذاری نیز باید به سود بورژوازی باشد. اما او میگوید اتحادیههای کارگری با فشار سیاسی بر قانونگذار، میتوانند ساعت کار را کاهش دهند. بنابراین سیاست صرفا روبنای اقتصادی که به نفع سرمایهداران شکل گرفته، نیست.
علاوه بر این، تاکید مارکس بر ضرورت مبارزۀ سیاسی کارگران با کارفرمایان و اکتفا نکردن آنها به مبارزۀ اقتصادی، نشانۀ دیگری از اصالت داشتن و طفیلی نبودن سیاست در مواجهه با اقتصاد است.
دربارۀ نوسانات دستمزد کارگران، مارکس به این نکتۀ مهم اشاره میکند که در دورۀ رکود اقتصادی و افت قیمتها، سرمایهدار دستمزد کارگران را کاهش میدهد؛ پس در دورۀ رونق اقتصادی و افزایش قیمتها، کارگران باید افزایش دستمزد را مطالبه کنند تا کاهش دستمزدشان در دورۀ رکود جبران شود.
از نظر مارکس، اتحاد کارگران برای طرح چنین درخواستی، یکی از وظایف اتحادیههای کارگری است. مارکس اگرچه خشونت علیه کارگران ناهمراه در اعتصابها را تجویز نمیکند، اما توضیح هم نمیدهد که اگر برخی از کارگران حاضر نشدند به اکثریت "کارگران متحد" بپیوندند، اتحادیههایی که وظیفهشان متحد ساختن کارگران برای طرح درخواست افزایش دستمزدها در دورۀ رونق است، با این کارگرانِ ناهمراه و اتحادشکن چه باید بکنند؟
نکتۀ دیگر اینکه، مارکس برای حفظ ایدۀ اساسیاش دربارۀ زیربنا و روبنا، به طبقۀ کارگر هشدار میدهد که نباید دربارۀ کارکرد نهایی مبارزات کارگری دچار مبالغه شود؛ چراکه "جنگهای چریکی اجتنابناپذیر" اتحادیههای کارگری، نهایتا مبارزه با معلولهاست نه مبارزه با علتها. پس کارگران نهایتا «باید به جای شعار محافظهکارانۀ "دستمزد منصفانه در ازای کار منصفانه"، شعار انقلابی "الغای نظام مزدی" را بر پرچم مبارزۀ خود حک کنند.»
در واقع مارکس از یکسو به کارگران میگوید از مبارزۀ سیاسی غافل نشوید چراکه وضع شما را بهبود میبخشد، اما از سوی دیگر میگوید بهبودی ناشی از چنین مبارزهای را چندان موثر ندانید مبادا که از ضرورت انقلاب خشونتبار علیه سرمایهداری غافل شوید.
در حقیقت مارکس با تجویز مبارزۀ سیاسی کارگران در دل نظام سرمایهداری و موثر دانستن این مبارزه، از موضع اساسی خودش در قبال سرمایهداریهای لیبرالدموکراتیک اروپای غربی عقبنشینی میکند، ولی میکوشد که این عقبنشینی را تاکتیکی و نه استراتژیک جلوه دهد.
اما نکته این است که اگر با مبارزۀ سیاسی در چارچوب یک نظام، میتوان به زندگی بهتری رسید، چرا نباید به ادامۀ این مبارزه امیدوار بود؟ قطعا پاسخ مارکس چیزی جز این نبود که مبارزۀ کارگران در اروپای غربی، منتهی به تحقق سوسیالیسم و دیکتاتوری پرولتاریا نخواهد شد؛ اما او این نکته را هم مفروض گرفته بود که همۀ کارگران خواستار سوسیالیسم کامل و دیکتاتوری پرولتاریا هستند؛ مفروضی که تاریخ مهر تایید بر درستی آن نزد.
طبقۀ کارگر در اروپای غربی در قرن بیستم نشان داد که به تحقق حدی از سوسیالیسم راضی است و حاضر نیست برای تحقق کامل سوسیالیسم یا از بین بردن طبقۀ سرمایهدار، انقلاب کند و داشتههای به سختی به دست آمدهاش را بر سر یک رویا قمار کند.
همچنین نباید ناگفته گذاشت که مبارزۀ سیاسی با مبارزۀ انقلابی فرق دارد. اگرچه انقلاب هم نوعی سیاستورزی است، اما منظور مارکس از اقدامات سیاسی و مبارزۀ سیاسی، مبارزه در درون نظام سرمایهداری بود نه مبارزهای ساختارشکنانه. علاوه بر این، انقلاب در واقع دلالت دارد بر ناممکن بودن سیاستورزی در دل یک نظام خاص.
در مجموع به نظر میرسد که مبارزۀ سیاسی به معنای مد نظر مارکس، معضلی برای نظام فکری وی است چراکه وی در مانیفست کمونیست تاکید کرده است که در نظام سرمایهداری، فقرا دائما فقیرتر میشوند. بنابرانین معلوم نیست کارگران فقیر چرا باید در کنار نتایج رویایی مبارزۀ انقلابی، گوشهچشمی هم به فواید مبارزۀ سیاسی داشته باشند؟ فوایدی که طبق موضع اصولی مارکس، ناممکناند.
کتاب «اتحادیههای کارگری» با پینوشتهای سودمند کنت لپیدس، کتابی بسیار مفید در زمینۀ شناخت آرای مارکس و انگلس دربارۀ برخی از مهمترین مسائل طبقۀ کارگر، جنبش کارگری و مبارزات کارگران است. علاقهمندان مارکسشناسی و مارکسیسمشناسی، قطعا از خواندن این کتاب پشیمان نخواهند شد.