با قاب تاریخ به ایران قدیم سفر و یادی از گذشته می کنیم. در تهیه این مجموعه، از تصاویر کمتر دیده شدهای استفاده شده که تماشای آنها خالی از لطف نیست.
به گزارش هفت صبح، قسمتهایی از کتاب کاخ تنهایی، خاطرات ثریا اسفندیاری (قسمت 63)؛ در دربار، میبینم در راهروها زمزمه میکنند، عدهای مواظب مناند و به برآمدگی شکم من چشم میدوزند، حساب میکنند، با نگاه اندازه میگیرند و ارزیابی میکنند و سر تکان میدهند... تاجالملوک وارد ماجرا میشود:«خوب، کی حساب میکنید پسری به پسر من بدهید؟» همین امروز صبح وزیر دربار در یک سخنرانی تمام نشدنی گفت: «امیدواریم که به زودی دارای ولیعهدی بشویم...»
محمدرضا خوشحال و خندان است. باید فرزندی را که او آنقدر در آرزویش است به او بدهم... خود من هم خواهان این جانشین هستم. در انتظار فرزند خودم، فرزندان من، اینهایی هستند که هر روز باید در بیمارستانها از چنگال مرگ نجاتشان دهم. سوای ریاستعالیه «ساناتوریوم» دولتی و سازمان حمایت مادران و کودکان، محمدرضا در غیبت خواهرانش، نظارت «شیر و خورشید سرخ» را که پرنسس شمس ریاست آن را دارد و نیز نظارت در«سازمان امور اجتماعی شاهنشاهی» را که ریاستش با پرنسس اشرف است، به من واگذار میکند.
وظایفی دارم مشکل؛ در تهران تنها یک ساناتوریوم وجود دارد که در آن حتی یک اتاق عمل جراحی نیست. بیمارستانی برای مادران فرزندانشان در نظر گرفته شد که تأسیس گردد. در پنج سال پیش، پیریزی چنین بیمارستانی انجام گرفت.
اما به علت کمبود بودجه کار ساختمانیاش ادامه نیافت... پرورشگاهی را بدون خبر بازدید میکنم و کودکانی را میبینم که سراسر بدنشان را کپره و دمل پوشانده و در سرمای سخت زمستان وسیله گرم شدن ندارند. خواستار بررسی دفتر ثبتنام میشوم و با وحشت میبینم که بسیاری از دختران و پسران کوچک که نامشان ثبت است، دیگر در حیات نیستند. میزان مرگ و میر این مردهشویخانه خردسالان را خیلی بیشتر از یک خانه سالمندان میبینم. مجبورم اعتباری مالی از وزارت بهداری بخواهم.
اما نهتنها به فقدان پول برمیخورم، بلکه کافی نبودن پرسنل کارآمد، خود مسئلهای است. درآمد حاصل از فروش تمبر مبارزه با سل در خیابانها هم توانایی تأمین هزینه اتمام ساختمان یک بیمارستان و استخدام پزشکان متخصص را ندارد.
اندیشهای در من قوت میگیرد: چرا از این خانمهای بیکار «طبقه بالا»، که فقط برای صرف چای به نزد من میآیند کمک نخواهم؟ 30نفر از اینان را به اختصاصی دعوت میکنم. بعد از آنکه چایشان را صرف کردند، مشکل را با ایشان در میان میگذارم:«خانمهای عزیز، میبینید زمستان است و سرما سخت، بسیاری از سالخوردگان و خردسالان نیاز به زغال و لباس گرم دارند. باید کاری برایشان انجام دهیم...» ادامه دارد...
صادق قطبزاده در لباس وزیر امور خارجه؛ قطبزاده یکی از مخالفان رژیم شاه بود که فعالیتهای بسیاری در این راستا از جمله در خارج از کشور انجام داد. قطبزاده پس از پیروزی انقلاب سمتهای مختلفی از جمله وزیر امورخارجه، رئیس سازمان صدا و سیما و کاندیدای ریاستجمهوری را تجربه کرد. قطبزاده در این تصویر که در تاریخ ۲۵ بهمن ۱۳۵۹ در کاخ اورسی فرانسه ثبت شده است، با ژان فرانسوا پونسه، وزیر امورخارجه فرانسه در آن دوره، دیدار میکند.
۳ گلوله و پایان آرزوهای مردی که میخواست سلطان باشد؛ نامش در سطور مربوط به تاریخ معاصر ایران با نهضت ملی شدن صنعتنفت گره خورده است. آنجا که او در مقام نخستوزیر سخت مخالف این نهضت بود، زیرا هموطنان خود را برای استخراج نفتشان فاقد توانایی لازم میدید اما در چشم سیاسیون و رجال زمان خویش واجد یک صفت بارز دیگر نیز بود: «جاهطلبی» بیحد و حصر!
٧٣ سال پیش در چنین روزهایی، برابر ١٦ اسفند ١٣٢٩، سپهبد حاجعلی رزمآرا، نخستوزیر وقت ایران که برای شرکت در مراسم ختم آیتالله فیض وارد مسجد شاه تهران شده بود، توسط خلیل طهماسبی از اعضای فدائیان اسلام هدف سوءقصد قرار گرفت و با شلیک سه گلوله به قتل رسید. رزمآرا سرسختترین مخالف ملی شدن صنعتنفت ایران بود و این جمله معروف که در جلسهای خصوصی بیان شده از اوست که: «ما لیاقت لولهنگسازی (آفتابه) هم نداریم. 50 سال است که آن را میسازیم ولی ترقی نکردهایم، بعد چطور میتوانیم خودمان صنعتنفت را اداره کنیم؟»
رزمآرا سرسختترین مخالف ملی شدن صنعتنفت ایران بود و به استناد جملات ابتدایی همین متن - که در جلسهای خصوصی با نمایندگان مجلس به زبان آورده بود - عقیده داشت ایرانیها توان فنی اداره صنعتنفت را ندارند، پس باید در مذاکره با انگلستان، برای افزایش سهم ایران از سود فروش نفت، چانه بزنیم. او درواقع از موافقان تمدید قرارداد گس – گلشائیان بود که امتیاز بهرهبرداری از منابع نفت ایران را به انگلستان میداد.
برفبازی در شهرک اکباتان - بهمن 1379. عکس از بهروز مهری.
داستان زندگی خانوم، زنی از خاندان قاجار، نوه مظفرالدینشاه و خواهرزاده محمدعلی شاه (قسمت 30)؛ اولین باری که سکوت شکسته شد، وقتی بود که خانم سلطان از خانه ما رفت. نزهت برای او خانهای خریده بود و آن زن دلشکسته که نتوانست از محل دفن فرزند خود باخبر شود، در سکوت و آرامشی درد میکشید که برای دیگران عذابآور بود. اما چرا نزهت از زیر این بار قد راست نمیکرد.اول باورم شد که ابراهیم را دوست داشته و عشق به آن معشوق جانباخته است که چنین ملتهبش میکند.
اما بالاخره دریافتم چیزی از جنس محبت بین او و ابراهیم جاری نبوده است.روزی پشت در پنجدری جملهای سرجا میخکوبم کرد. مادر میگفت تقصیر تو نبود، اگر ما هم حرفی نمیزدیم، اینها را میکشتند، مگر آن بقیه که حلقآویز شدند همگی را تو گفته بودی. نزهت با خشم میگفت خواهر چرا خودت را گول میزنی، اگر من آن شب اسم ابراهیم را نیاورده بودم او الآن زنده بود. مادر میلرزید، تو چرا خودت را سرزنش میکنی، کس دیگری او را از صف بیرون کشید و حلقآویز کرد...
آن کس که ابراهیم را از صف بیرون کشید و حلقآویز کرد، جز پدرم چه کسی میتوانست باشد. فقط به این جرم که نزهت گفته بود میخواهد زن او بشود. نزهت برایم گفت که خان او را میخواهد و تا به حال چند باری برایش پیغام فرستاده و از شاه هم حکم سرپرستی اموالش را گرفته. شاه با ازدواج نزهت و پدرم موافقت کرده است.پس آن همدستیهایی که پدرم با نزهت میکرد وقت رد کردن خواستگاران، علت دیگری داشت... حالا میفهمیدم چه عذابی میکشید.
نزهت، از دست وجدان خود با خود میگفت که اگر برای خلاص شدن از تحکمهای شاه و پدرم، آن روز اسم از ابراهیم نمیبرد، حالا آن جوان زنده بود. میدانستم که او به چنین خفتی تن نمیدهد. او که این همه درباره حق نسوان حرف میزد و زنها را به جهت آنکه در حرمسراها اسیر زر و زیور شدهاند سرزنش میکرد، حاضر نبود تن به چنین سرنوشتی بدهد.
نزهت وقتی گفت مانع شرعی وجود دارد، به خیال خودش خواست مرا آرام کند. گرچه نمیدانستم در دین ما یک مرد، در یک زمان نمیتواند دو خواهر را به زنی بگیرد ولی دانستن این موضوع، ابعاد تازهای از فاجعه را پیش چشمم باز کرد. برای پدرم، گذشتن از مادر اهمیتی نداشت. پدرم به ثروت مادر نیازمند بود و بدون آن میبایست از بسیار چیزها چشم بپوشد.