عصر ایران ــ یکی را از مُلوک، کنیزکی چینی آوردند. خواست تا در حالتِ مستی با وی جمع آید. کنیزک ممانعت کرد. مَلِک در خشم رفت و مر او را به سیاهی بخشید که لبِ زِبَرینش از پَرّهِٔ بینی درگذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هَیکلی که صَخْرالجِنّ از طلعتش بِرَمیدی و عَیْنالقطْر از بغلش بگندیدی.
این حکایت را با خوانش مهرداد خدیر اینجا بشنوید
تو گویی تا قیامت زشترویی
بر او ختم است، و بر یوسف نِکویی
شخصی، نه چنان کَریهْمنظر
کز زشتیِ او خبر توان داد
آنگه بغلی، نَعُوُذ بِاللّٰه
مردار به آفتاب مرداد
تشنهٔ سوخته در چشمهٔ روشن چو رسید
تو مپندار که از پیلِ دَمان اندیشد
مُلْحِدِ گُرْسِنِه در خانهٔ خالی بر خوان
عقل باور نکند، کز رمضان اندیشد
که رَوَد جایِ ناپسندیده
تشنه را دل نخواهد آبِ زُلال
نیمخورده دهانِ گندیده
خیلی از داستان های پندگونه اش الان کاربردی هستند.
اتفاقا از روز نخست در دانشگاه شهید بهشتی در 40 سال قبل به خواندن متون کلاسیک خوگرفتیم.از روی متن فروغی خوانده ایم که سیاه تو آمده به طعنه.