در مسیر زندگی روایتی است واقعی از عباس پازوکی نویسنده و روانشناس که تلاش کرده با تغییر نام مراجعین اش، داستان های واقعی زندگی مردان و زنان این سرزمین را از بیرون زندگی آنان و بدون قضاوت برای "عصرایران" بنویسد. روایت هایی که شاید بتوانند به اصلاح اشتباهات و بهبود زندگی خیلی ها کمک کنند.
شب شد و مهری به خانه بر نگشت، مازیار تنها روی مبل نشسته بود و با خودش فکر می کرد که چطور می تواند از پس مشکلات برآید. هر چند او هیچ تمرکزی روی مشکلات نداشت و ذهنش مدام از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پرید. حالا او چند مشکل اساسی در زندگی داشت. یک مدت به پروژه ی زمین خورده اش فکر می کرد و با خود فکر می کرد که چقدر آدم بدبختی است که کارش به مشکل خورده و چند دقیقه بعد داشت روی مشکل بعدی تمرکز می کرد. مشکلش با مهری و آبرو ریزی های مهری هم خودش یک بحران شده بود که مازیار را حسابی کلافه کرده بود.
البته مازیار یک مشکل اساسی تر هم داشت، وقتی یک نفر در ذهنش با خودش گفت و گو می کند، به جای تمرکز روی راه حل ها، روی خود مشکلات متمرکز می شود. تمرکز روی مشکل انرژی را هدر می دهد و تمرکز روی راه حل سبب یافتن راه حل می شود . یکی از مشکلات مازیار و مهری این بود که روی خود مشکل، عواقب آن و ناراحتی آن مشکلات تمرکز می کردند، هیچ کدام دنبال راه حل نبودند یا بلد نبودند که باید راه حل پیدا کنند. تمرکز روی مشکل سبب می شود که مشکل بسیار بزرگ تر از آنچه هست در نظر فرد جلوه کند. بنابراین الان مشکلات مازیار و مهری پیش چشم هر دو تبدیل به یک بحران بزرگ شده بود.
این مشکل را نازنین نداشت، او قبلا یک بار در زندگی اش با همسرش امیرعلی به مشکل خورده بود و برایش راه حل پیدا کرده بود، با این تجربه دیگر تمرکزش روی راه حل ها بود.
مازیار که با نیامدن و قهر مهری احساس تنهایی بیشتری می کرد، دوباره دست به گوشی شد. دوباره شروع کرد به پیام دادن به نازنین. این بار تصمیم داشت با نازنین بیشتر درباره ی مشکلاتش صحبت کند.
مازیار: سلام نازنین خانم، خوبید شما؟ فرصت دارید صحبت کنیم؟
نازنین: سلام، من عالی ام، شما چطوری؟
مازیار: خیلی بد، راستش انگار تو روزای سخت گیر افتادم. کارم مشکل داره، با مهری مشکل دارم و ... .
نازنین: خوب اینجوری صحبت نکنید. اول بذارید مسائل رو تفکیک کنیم. اول درباره ی کار صحبت کنید.
مازیار: کارم به مشکل خورده. پروژه ای که در شهر ری استارت زده بودم نیمه کاره مونده. یکهو مصالح گران شد و من کم آوردم. حالا هر چه پروژه بیشتر می خوابه مشکلم بزرگ تر میشه، طلب کارا امانم را بریدن.
نازنین: خوب شما طبیعتا نمی تونید مثل گذشته از این پروژه سود کنید. الان مهم اینه که ضرر نکنید و با یک سود حداقلی این کارو جمع و جور کنید.
مازیار: منم می دونم سود زیادی ندارم. فقط میخوام از این باتلاق رها بشم.
نازنین: خوب من بدم نمیاد تو این کار سرمایه گذاری کنم. می تونیم یک جلسه بذاریم و من هم طرح ها رو ببینم و هم پروژه رو از نزدیک بازدید کنم، اگر شرایط اوکی باشه حاضرم باهاتون شریک بشم.
مازیار: واقعا؟ چقدر خوب!
نازنین: دیدید خیلی هم بدشانس نیستید؟
گپ و گفت مازیار و همسایه اش نازنین خلیلی تا دیر وقت ادامه داشت و هر چه می گذشت حال مازیار بهتر و بهتر می شد. حالا یه سرمایه گذار برای پروژه اش پیدا کرده بود که می توانست شریک خوبی براش باشد. انگار بعد از ماه ها باری از روی دوش مازیار برداشته شده باشد یک نفس راحت کشید. بعد از خداحافظی با نازنین، بلند شد و رفت یک دوش گرفت. ریش هایش که بلند شده بود را زد و راه افتاد به سمت گل فروشی معروف محله تا یک دسته گل زیبا و خوش عطر خریداری کند.
مازیار که حسابی شاد بود، با خودش فکر کرد بهتر است یک دسته گل بگیرد و به طرف خانه ی پدری مهری برود تا ناراحتی های مهری را از دلش در بیاورد. او آنقدر اعتماد به نفس پیدا کرده بود و دلش شاد بود که احساس می کرد به دست آوردن دل مهری برایش کاری ندارد. ساعتی بعد خانه ی پدر مهری بود و نشسته بود روبروی همسرش.
بوی دسته گلی که مازیار تهیه کرده بود در خانه پیچیده بود. بویی که انگار هیچ هیجانی در مهری ایجاد نمی کرد، چون مهری با وجود اصرارهای مادرش از اتاقش بیرون نیامد و به مادرش گفت : "بگو حالش خوب نیست و خوابه . برو یه جوری دست به سرش کن بره. حوصلشو ندارم."
در نهایت پس از بی فایده بودن ناز و نوازش های مادر، پدر مهری به اتاق او رفت و سعی کرد دخترش را قانع کند از فرصت موجود برای آشتی با مازیار استفاده کند اما انگار مرغ مهری فقط یک پا داشت. مازیار هم دیگر متوجه شده بود مهری تمایلی برای بیرون آمدن از اتاقش و هم صحبتی با او را ندارد.
مادر مهری از مازیار خواست کمی صبوری به خرج دهد تا مهری از دنده ی لج خارج شود. مازیار هم که احترام زیادی برای خانواده ی همسرش قائل بود، قبول کرد و هر چند ناراحت، اما با احترام از خانه ی پدر مهری خارج شد.
مازیار وقتی ماشین را روشن کرد و راه افتاد، شروع کرد تو ذهن خودش به صحبت با مهری:" هیچ وقت درک درستی از زندگی نداشتی. همیشه لجوج و خودخواهی، با اینکه فهمیدی اشتباه کردی من آمدم از دلت در بیارم، اما لجوجی."
مکالمات ذهنی مازیار و مهری فقط مازیار را عصبی تر و شبش را خراب تر می کرد. تصمیم گرفت تنهایی خوش بگذراند. راه افتاد به سمت درکه و رستوران مورد علاقه اش. تو یکی از آلاچیق ها نشست و یک پرس سبزی پلو با ماهی و با همه ی مخلفات و نوشابه سفارش داد. هر چند راضی نشدن مهری ناراحتش می کرد، اما باری که نازنین از روی دوشش برداشته بود اینقدر برایش خوشایند بود که امشب بعد از مدت ها بتواند شامش را با آرامش و لذت بخورد.
شامش که تمام شد با خودش فکر کرد بد نیست دوباره با نازنین صحبت کند. هر چند دیروقت بود اما وقتی دید نازنین آنلاین است، خوشحال شد و دوباره سر صحبت را باز کرد.
مازیار: کلا شب ها دیر میخوابی؟
نازنین: نه، فردا که تعطیله و بنیامین هم خونه ی مادربزرگش مونده، نشستم دارم فیلم می بینم و یه جوری خودمو سرگرم می کنم.
مازیار: منم تنهام! آمدم درکه جات خالی شام خوردم و الانم میخوام قلیون سفارش بدم!
نازنین: چه خوب، خوش بگذره.
مازیار: تنهایی که خوش نمی گذره ولی خوب ...
نازنین: ناشکری نکنید، تنهایی هم آدم بخواد خوش می گذره، شما چند شبه تنها هستید من یه عمره تنهام.
مازیار: شما شاید عادت داری، من عادت ندارم. میخوام قلیون هم بکشم حوصلم نمی کشه تنهایی.
نازنین: قلیون کشیدن که تنها و غیر تنها نداره، قلیونتو بکش بعدم مثل بچه های خوب بیا خونت بخواب. دیر وقته.
مازیار: همیشه بچه ی خوبی بودم و سرشب خونه بودم چی شد؟ حالا یه شبم بچه ی خوبی نباشم.
نازنین: یه چیزو یادت باشه، من با بچه های بد شریک نمی شما. اینقدرم انرژی منفی نده. یه کم مثبت باش.
مازیار: باشه چشم، حواسم نبود حالا شریکم شدی. البته شریک خوب کسیه که شریکش رو تنها نذاره موقع قلیون کشیدن؟
نازنین: واقعا این طوریه؟ آخه من تا حالا شریک نداشتم.
مازیار: منم شریک نداشتم اما مطالعاتم نشون داده شرکای خوب با هم قلیون می کشن.
نازنین: یعنی الان داری دعوتم می کنی به رستوران؟
مازیار: بله اگر دعوتمو قبول کنید که خیلی عالی.
نازنین: لوکیشن لطفا!
یک ساعت بعد نازنین و مازیار تو یک آلاچیق نشسته و مشغول کشیدن قلیون بودند. حالا مازیار فرصت مناسب پیدا کرده بود که تا دلش میخواد پشت سر مهری حرف بزنه. احساس می کرد حالا که شریک کاری خوبی پیدا کرده، بد نیست یک شریک احساسی خوب هم داشته باشه. برای این کار باید اول مهری را حسابی پیش نازنین خراب می کرد تا نازنین بتواند مازیار را قبول کند. هر چند همین که تا رستوران آمده بود خودش نوعی پذیرش بود اما شاید هم فعلا در مرحله ی شناخت اولیه بود.
نازنین: می دونی که اگر مهری ما رو تو این وضع و اینجا ببینه، سر جفتمون رو می کنه!
مازیار: نه بابا اون تا حالا هفت پادشاه رو تو خواب دیده.
نازنین: به هر حال من تجربه ی همچنین رفتاری نداشتم. کلی پسرای کوچک تر از خودم خواهان دوستی بودند که قبول نکردم. اما امشب نمی دونم واقعا چرا اینجام. خودم هم نمی دونم کارم درسته یا غلط. اما از اینکه آمدم اینجا احساس عذاب وجدان دارم.
مازیار: چرا عذاب وجدان؟ مهری خودش منو رها کرده و رفته. زنی که شوهرش رو ترک می کنه و همیشه جز دعوا و سروصدا چیزی برای شوهرش نداره، بالاخره شوهرش یه کاری می کنه دیگه . منم تا حالا زیادی صبر کردم. منم مثل شما اولین تجربمه. اما بهترین تجربم هم هست.
نازنین: امان از زبون شما.
مازیار و نازنین اینقدر سرگرم بحث بودند که حواسشان به ساعت نبود. خدمتکار رستوران آمد و تذکر داد که ساعت نزدیک یک است و به دستور اماکن، رستوران ها تا ساعت یک باید بسته شوند. نازنین و مازیار هم از روی اجبار، تن به خروج از رستوران دادند و ناچار از هم جدا شدند.
ادامه دارد...
قسمت های قبل:
مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مهری و مازیار/9: جنگ و صلح
مهری و مازیار: یک اتهام سنگین
نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی
اگه مهری قصه، گل رو از همسرش می پذیرفت، حتما مسیر زندگی شون طور دیگه ای بود.
هیچ گاه به همسرتون بی اعتنایی نکنید. چه زن چه مرد.
ممنون که در این داستان ها به صورت روانشناسانه آموزش می دین و نکات به ظاهر ساده اما مهم رو گوشزد می کنید
همونطور كه مهري مدتهاي زيادي بي توجهي مازيار رو تحمل كرده بود، مازيار هم ميتونست بيشتر صبركنه،نه اينكه با اولين نبودن خانمش همچين كاري بكنه
مگه شب قبلش كه آقا مازيار از خونه رفت،زنش با آقاي همسايه شون قرار گذاشت؟؟
ممنون از آقای پازوکی .مطالب بسیار جذاب و مفید هستن.
ولی من یه گلایه بزرگ دارم.قبلا ذکر شده بود که مطالب شنبه و دوشنبه و چهارشنبه منتشر میشه ولی متاسفانه زمان انتشار خیلی بی نظمه.من هر روز مجبورم سایت رو بالا و پایین کنم .این بی احترامی به وقت خواننده ها هست.لطفا اصلاح کنید.با تشکر
با یکبار تلاش نمیشه گفت پسر سعی کره تا همسرشو ب زندگی برگردونه
اون از اول مشخصه دنبال موقعیت بوده
اون گل خریدنم مسله رو خوب نشون داده
که از گردنش بیافته ک من امدم تو نیومدی
اما حققت این است که ب نظرم چ زن چ مرد نمیتونن یک عمر تحمل کنن و بسیار بد است چنین بودن
اما زمانه عوض شده
و اینکه هیچ کس در هر کجا نمیتونه جای همسر ادمو بده
( همسررمثله،، اب،، هست نباشه از بین میری و لی دیگران مثله نوشابه هستند نباشه هم زنده ای...
امید وارن مطالبم بدرد بخور باشد
دقیقا مثل مهری ام
خیلی دلم میخواد اخلاقم عوض شه ولی نمیشه بخدا
همسرم دروغای زیادی میگه این بیشتر عصبی و بد دلم میکنه
دو تا دختر دارم یکی ۵ ساله یکی هم سه ماه بعد بدنیا میاد
با این حال چمدونمو بستم و فقط ب رفتن فکر میکنم
نسبت ب همسرم خیلی بی اعتمادم
لطفا کمکم کنید