"در مسیر زندگی"، روایت های واقعی است که "عباس پازوکی، نویسنده و روان شناس" آنها را در قالب داستان هایی خواندنی برای عصر ایران نوشته است تا درس ها و عبرت هایشان چراغی باشد در مسیر زندگی همه کسانی که این روایت را دنبال می کنند.
پیش از این، داستان "مهری و مازیار" را به قلم همین نویسنده خواندید و اینک، فصل دوم "در مسیر زندگی" به نام "دردسرهای مستانه" پیش روی شماست.
سپاسگزار می شویم با نظرات و به اشتراک گذاشتن تجربیات خود و اطرافیان تان به غنای بحث بیفزایید.
حالا آخر شهریور بود و مستانه مهیای رفتن به دانشگاه می شد. او دانشجوی رشته ی پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران شده بود. خانواده ی او و منصور هم در تدارک عروسی بودند که قبل از شروع دانشگاه، مراسم عروسی برگزار شود و مستانه برود سر زندگی خودش...
مستانه حس دو گانه ای داشت. از یک طرف رسیدن به آرزوی قبولی در دانشگاه و ازدواجش با منصور که مردی فهمیده و تحصیل کرده است و از سوی دیگر نگرانی به خاطر دور شدن از خانواده و پدر و مادر. همین حس دو گانه باعث شده که مستانه یک وقت هایی در اوج خوشحالی، نگران می شد و یک زمان هایی هم در اوج نگرانی، خوشحال می شد. گاهی هم با خودش می گفت: ای کاش همه چیز با هم اتفاق می افتاد و پدر و مادرم هم کوچ می کردند و می آمدند تهران.
در این میانه، چیزی که خیلی به مستانه آرامش می داد، روی خوش، متانت و شخصیت منصور بود. منصور در همین دوران کوتاه نامزدی خودش را در دل مستانه و خانواده ی او جا داده بود. تقریبا کسی در فامیل نبود که بابت ازدواج منصور و مستانه خوشحال نباشد و به حسن آقا و سیمین دخت تبریک نگوید.
حسن آقا هم در این مدت خیلی خوشحال بود و غیر مستقیم به اینکه اصرار به این ازدواج داشته می نازید. اما سیمین دخت همچنان دلواپسی های خاص خودش را داشت. او برغم اینکه برای منصور احترام زیادی قائل بود اما از اینکه هنوز خیلی چیزها را درباره ی شغل و کار منصور نمی دانست نگران بود. سیمین دخت بارها از حسن آقا خواسته بود، حالا که قرار است بروند سر خانه و زندگی شان و مستانه در شهر غریب زندگی کند، اگه یک روزی منصور خواست برود سفر کاری، تکلیف تنهایی های مستانه چه می شود؟
اما حسن آقا همیشه معتقد بود که سمین دخت دارد مته به خشخاش می گذارد و الکی نگران است. چون نهایتا اگر منصور خواست سفر کاری برود، خودشان می روند چند روزی خانه ی مستانه، تا همسرش برگردد. با این حال هیچ کس درباره ی جزئیات کار و شغل منصور چیزی نمی دانست، فقط همه می دانستند که او صرافی دارد و مرد پولدار و خوبی است.
بالاخره شب عروسی رسید و مستانه با گریه از خانه ی پدر و مادر جدا شد. شاید برای او سخت ترین چیزی که در این مدت تصورش را می کرد، همین بود که بخواهد از زیر قرآن پدرش رد شود و بعد از روبوسی با پدر و مادر از خانه ی خاطراتش جدا شود. اما بالاخره این اتفاق با اشک ریزان سیمین دخت و دختر ارشدش افتاد و مستانه در حالی اشک می ریخت که سوار بر ماشین عروس به سمت سرنوشتش در حال حرکت بود.
وقتی ماشین عروس حرکت کرد، برای اولین بار سیمین دخت چشمان شوهرش را اشک بار دید. مرد مغروری که به این راحتی ها کسی نمی توانست اشکش را ببیند، اما اکنون و به بهانه ی دور شدن دخترش از خانه و شهرش، اشک می ریخت.
یک هفته ای از عروسی گذشته بود و هنوز منصور و مستانه در ویلایشان در رامسر بودند. سیمین دخت چند باری در این مدت زنگ زده بود و احوال دخترش را پرسیده بود، اما با اینکه می دانست می شنید که همه چیز خوب است، باز هم نگران این بود که دخترش بعد از جدایی از خانواده چه حالی دارد. تا اینکه روز نهم منصور گفت: دیگه وقت رفتنه، خوش گذرونی و استراحت بسه. باید زودتر برگردیم تهران که خیلی کار داریم.
مستانه: باشه عزیزم! منم دیگه کم کم کلاسام شروع میشه باید بریم تهران تا منم آماده بشم.
منصور: حالا میخوای یه چند روزی تو برو تفرش خانه ی پدرت، تا منم بیام و تنها نمونی
مستانه: یعنی چی؟ مگه قرار نیست تو هم بیای تهران؟
منصور: چرا منم میام تهران منتها من دو سه روزی دوبی کار دارم، میگم برای اینکه تنها نباشی برو خونه ی بابات اینا، تا من برگردم
مستانه با تعجب: دوبی؟ کی میخوای بری؟
منصور: آره، اونجا یه کاری دارم، می رم، دو سه روزه میام. امشب هم پرواز دارم
مستانه که اولین بار بود متوجه می شد که منصور برای کارش باید گاهی دوبی هم برود، کمی دلگیر شد، اما با خودش گفت: بد هم نیست بعد از چند روز بروم خانه ی پدر و مادرم و آنها را هم ببینم. هنوزم تا دانشگاه یک هفته ای فرصت هست.
این شد که مستانه و منصور به تهران برگشتند و راه هایشان از هم جدا شد. مستانه به تفرش رفت و منصور هم به دوبی. وقتی در سیاهی شب صدای زنگ خانه به صدا در آمد، حسن آقا با تعجب و عجله به سمت در دوید تا ببیند چه کسی این موقع شب در خانه شان را می زند.
حسن آقا با دیدن مستانه جلوی در خانه، گل از گلش شکفت. بار دیگر حسن و آقا دخترش یک دیگر را به آغوش کشیدند و شاید دل تنگی این چند روز هم باعث شده بود، این بار عاشقانه تر و خوشحال تر از همیشه پدر و دختر یک دیگر را بغل کنند. سیمین دخت و بچه ها هم با شنیدن صدای مستانه به داخل حیاط دویدند و صدای خنده اهل خانه در کوچه پیچیده بود.
بعد از احوال پرسی و چاق سلامتی، حسن آقا گفت: راستی دخترم آقا منصور چرا نیامده؟ چرا تنها آمدی؟
مستانه: منصور برای کارش باید می رفت دوبی یه کاری داشت.
سیمین دخت: دوبی؟ اونجا چرا؟
مستانه: نمی دونم مامان، فقط می دونم کار داشت و باید می رفت.
سیمین دخت: انشاالله که خیره.
حسن آقا هم با خنده گفت: معلومه که خیره، مرد باید بره دنبال کار و زندگیش دیگه، قرار نیست تا آخر عمر بشینه ور دل دختر ما.
وقتی منصور داشت از مستانه خداحافظی می کرد، گفته بود من که برگشتم ایران، خودم می آیم تفرش دنبالت و الآن سه روز گذشته بود و مستانه منتظر بود تا منصور به تفرش بیاید. شب شد و خبری نشد. مستانه اما بدش نمی آمد که منصور یکی دو روز هم دیرتر بیاید تا بیشتر خانواده اش را ببیند، تا حالا هیچ وقت نشده بود که یک روز هم از خانواده اش دور باشد و این چند روز دوری برایش به اندازه ی چند سال تمام شده بود.
روز چهارم هم به پایان می رسید و خبری از منصور نبود، کم کم مستانه داشت نگران می شد و این نگرانی چنان در صورت مستانه موج می زد که پدر و مادرش هم کاملا متوجهش می شدند. سمین دخت، همسرش را کناری کشید و گفت: این دختر نگرانه، نمی خوای یه کاری کنی؟
حسن آقا: نگرانی چیه زن؟ خوب حتما کارش طول کشیده. این که نگرانی نداره.
سیمین دخت: باشه، خوب یه زنگی یه تماسی یه خبری.
حسن آقا: خوب حتما به مستانه گفته چه کار کنن این مدت.
سمین دخت مستانه را صدا زد و گفت: مادر! راه تماس تو با منصور چیه؟ چه جوری باید با هم صحبت کنید؟
مستانه: صحبتی نکردیم در این زمینه، اصلا حرفی نزدیم، فقط گفت میرم و سه روز دیگه میام، همین.
بالاخره بعد از بحث و گفت و گو قرار شد، حسن آقا و مستانه به خانه ی زری خانم مادر منصور بروند و پرس و جویی کنند ببیند راه ارتباطی چیست. زری خانم هم اما اظهار بی اطلاعی کرد و گفت: نگران نباش دخترم، منصور خیلی اهل تماس و زنگ و تلفن نیست. همین تهران هم که هست من بهش زنگ می زنم، اون خیلی اهل این چیزا نیست. حتما سرش شلوغه، کارش طول کشیده. میاد همین روزا.
مستانه: آخه زری خانم! گفته بود سه روزه میاد.
زری خانم: خوب کارش حتما طول کشیده.
حسن آقا: ببخشید، آقا منصور زیاد میره دوبی؟
زری خانم: نه، فکر کنم همین ماهی یکی دوبار اگه بره.
حسن آقا با تعجب: ماهی یکی دوبار؟
زری خانم: آره خوب باید بره بالا سر کارش، نمیشه که کارشو ول کنه که.
حسن آقا: بالا سر کارش؟ مگه کارش تهران نیست.
زری خانم: چرا کارش که تهرانه، اما اونجا هم فکر می کنم یه صرافی داره. والا منم دقیق نمی دونم کارش چه جوریه اونجا.
مستانه تازه اولین بار بود که می شنید، همسرش در دوبی هم صرافی دارد و از اینکه منصور تا کنون به او چیزی نگفته بود بیشتر نگران و ناراحت شد. اما نخواست ناراحتی اش را جلوی مادرشوهرش بروز دهد، سریع خداحافظی کرد و به اتفاق پدرش به خانه اش برگشت.
روز پنجم مستانه که دیگر طاقتش را از دست داده بود به اتاقش رفت و ساک وسایلش را جمع کرد. حسن آقا با دیدن ساک مستانه گفت: چرا ساکتو جمع می کنی بابا؟ کجا به سلامتی؟
مستانه: دیگه باید برم تهران سر خونه زندگیم.
حسن آقا: بری تهران؟ مگه اینجا خونه زندگی نداری، تنهایی بری تهران که چی بشه؟
سیمین دخت هم که از شنیدن صدای پدر و دختر متوجه عزم مستانه برای رفتن به تهران شده بود از آشپزخانه بیرون و آمد و گفت: بری تهران؟ تنهایی؟ چرا آخه؟
مستانه: میخوام برم کارامو بکنم، دانشگاه از اول هفته شروع میشه، نمیشه که همیشه اینجا بمونم.
سیمین دخت: خوب وایستا بذار آقا منصور بیاد.
مستانه: پس دانشگام چی میشه؟
حسن آقا: حالا یه هفته ی اول نرو. همیشه هفته ی اول تق و لقه. معلما میان و احوال پرسی می کنن و میرن.
مستانه: نه بابا، مگه مدرسه ابتدایی هست که معلم بیاد سر کلاس. استادا میان درس میدن منم عقب می افتم.
سیمین دخت: راستی چرا یه زنگ به صرافی آقا منصور تو تهران نمی زنی. اونا حتما خبر دارن که کی میاد و برنامش چه جوریه.
مستانه: راستش زنگ زدم مامان، به شماها نگفتم.
حسن آقا: خوب زنگ زدی چی گفتن؟
مستانه: گفتن منصور از دوبی یه کاری براش پیش آمده رفته آلمان، ممکنه ده روز دیگه برگرده.
سمین دخت: آلمان؟ ده روز دیگه؟ خوب چرا به تو نگفته از اونجا می خواد بره آلمان.
مستانه: منم نمی دونم مامان. حتما کارش زیاد بوده، نشده اطلاع بده.
حسن آقا: باشه بابا، اگه اصرار داری که بری تهران، مادرتم همراهت میاد.
مستانه: نه نیازی نیست، بچه ها مدرسه دارن، تو خونه تنها بمونن گناه دارن.
سمین دخت: نگران بچه ها نباش، میرن چند روز خونه ی مادر بزرگت یا اون میاد اینجا. من باهات میام مادر.
روز اولی بود که مستانه و مادرش به تهران آمده بودند، تلفن خانه به صدا در آمد و پس از چند روز مستانه صدای منصور را شنید. مستانه میان خوشحالی شنیدن صدای همسرش و ناراحتی غیبت چند روزه ی او مانده بود که چه کند، اما تصمیم گرفت با روی خوش با شوهرش صحبت کند.
مستانه: عزیزم مگه نگفتی سه روزه بر می گردی؟ چی شد پس؟
منصور: کاره دیگه، خبر نمی کنه.
مستانه: خوب یه زنگ می زدی می گفتی داری میری آلمان، دلم هزار راه رفت.
منصور: آلمان رفتنم یهویی شد، باور کن از قبل برنامه ای نداشتم.
مستانه: باشه خوب خبر می دادی لااقل.
منصور: من وقتی درگیر کار میشم اصلا یادم میره، چشم از این به بعد حواسم هست.
مکالمه ی منصور و مستانه، تازه مستانه را با واقعیت های جدیدی مواجه می کرد. تازه مستانه متوجه شده بود که کار همسرش جوری است که ممکن است هر آن تصمیم بگیرد به کشوری برود و ممکن است این سفرها طولانی باشد.
ادامه دارد...
قسمت های قبلی:
*دردسرهای مستانه (1): دختر قدبلند بابا
*دردسرهای مستانه (2): عطر فرانسوی منصور، درست بعد از کنکور
*دردسرهای مستانه (3): خواستگاری، وعده های قشنگ و ... مبارکه!
از همین نویسنده:
مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مهری و مازیار/9: جنگ و صلح
مهری و مازیار/10: یک اتهام سنگین
مهری و مازیار/11: از بی اعتنایی همسر تا قلیان در آلاچیق
مهری و مازیار/12: شرط نازنین برای ازدواج موقت
مهری و مازیار/13: استخدام منشی خانم با روابط عمومی بالا !
مهری و مازیار/14: پیامک دردسر ساز خانم منشی
مهری و مازیار/15: ویلا ...!
مهری و مازیار/16: بازگشت شبانه از ویلا
مهری و مازیار/17: پایان غم انگیز***
نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی
معلوم نیست مردک چیکارس اصلا
فک کنم خلاف کاره
ممنون