۰۳ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۳ دی ۱۴۰۳ - ۱۳:۲۸
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۷۳۶۳۲۰
تعداد نظرات: ۸ نظر
تاریخ انتشار: ۱۱:۳۲ - ۱۶-۰۴-۱۳۹۹
کد ۷۳۶۳۲۰
انتشار: ۱۱:۳۲ - ۱۶-۰۴-۱۳۹۹
در مسیر زندگی/ به قلم روان شناس

دردسرهای مستانه (1): دختر قدبلند بابا

مستانه هم که به خاطر قد بلندش همیشه والیبالیست خوبی بود حسابی درخشیده بود. هیچ کس اما متوجه حضور منصور پسر همسایه در پشت بام و دید زدن والیبال نبود!

 "در مسیر زندگی"، روایت های واقعی است که "عباس پازوکی، نویسنده و روان شناس" آنها را در قالب داستان هایی خواندنی برای عصر ایران نوشته است تا درس ها و عبرت هایشان چراغی باشد در مسیر زندگی همه کسانی که این روایت را دنبال می کنند.

پیش از این، داستان "مهری و مازیار" را به قلم همین نویسنده خواندید و اینک، فصل دوم "در مسیر زندگی" به نام "دردسرهای مستانه" پیش روی شماست.

سپاسگزار می شویم با نظرات و به اشتراک گذاشتن تجربیات خود و اطرافیان تان به غنای بحث بیفزایید.

دردسرهای مستانه (1): دختر قدبلند بابا
درست دم دمای غروب آفتاب، پدر از راه رسید. مستانه مثل همیشه در را باز کرد و پرید تو آغوش پدر، خوش آمد گفت و پاکت های میوه را از دستش گرفت.
حسن آقا هم همان کنار حوض، آبی به دست و صورتش زد و بعد روی تخت داخل حیاط نشست تا همسرش سیمین دخت، برایش یک چای تازه بریزد.

حسن آقا همین جور که چایش را می خورد، نگاهی به قد و بالای دخترش می کرد و در دلش قل هوالله می خواند و بعد فوت می کرد. او مستانه را که دختر و فرزند اولش بود، خیلی دوست داشت. بقیه بچه ها مثل مستانه به پدرشان نزدیک نبودند و هر کدام سرشان گرم کار و درس خودشان بودند. اما مستانه از همان دوران کودکی، رابطه ی بسیار صمیمی با پدرش داشت و همیشه خواهرانش به او می گفتند: بچه ی لوس بابا!

مستانه، فتانه و پروانه سه فرزند دختر حسن آقا بودند که هر کدام با دو سه سال اختلاف سن، به دنیا آمده، زندگی پدرشان را حسابی برایش شیرین کرده بودند.
مستانه دختر اول حسن آقا تقریبا هجده ساله بود و تازه دیپلمش را گرفته بود، آخرین فرزندش هم مهران، یک پسر بچه ی هشت ساله بود. حسن آقا از داشتن سه دختر همیشه به خودش می بالید و می گفت: من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم که خدا بهم سه دختر داده است.

همسرش سمین دخت، هم هر چند یواشکی دلش بیشتر برای پسرش غش می رفت اما، او هم از اینکه سه دختر مهربان و خوش اخلاق داشت، خوشحال بود و احساس خوشبختی می کرد.

سیمین دخت دبیر ادبیات بود و از خیلی سال پیش، به مستانه و دیگر دخترانش یاد داده بود از همان کودکی در منزل کار کنند. بسیاری از اوقات وقتی سیمین دخت از مدرسه به خانه بر می گشت، خانه را تمیز و مرتب می دید. گاهی هم که فرصت پختن ناهار پیدا نمی کرد، به مستانه سفارش های لازم را می کرد و وقتی بر می گشت، بوی غذای مستانه از حیاط خانه به مشام می رسید.

حسن آقا هم یک مغازه ی فرش فروشی بزرگ در مرکز شهر داشت و از کاسبان معتبر شهر به حساب می آمد. بسیاری از مردم شهر، برای حل اختلافات خودشان به مغازه ی فرش فروشی حسن آقا می رفتند و با او صحبت می کردند و او مشهور بود به صلح و سازش زن و شوهرهایی که اختلاف دارند.

حسن آقا از آن دسته مردهایی بود که می گفت: مرد وقتی به خانه بر می گردد باید دست هایش پر باشد و همیشه هم چند پاکت میوه یا شیرینی و تنقلات دستش بود.
غروب ها که به خانه بر می گشت، دوست داشت چراغ جلوی در خانه همیشه روشن باشد. ته دلش هم از اینکه مستانه می دود جلوی در و پاکت ها را از دستش می گیرد خوشحال بود، اما خیلی اهل بیان کردن احساسات درونی اش نبود. بالاخره مستانه دختر اول خانواده و یک جورهایی عصای دست پدر و مادر هم بود. دختر دلسوزی که هر چه بزرگ تر می شد محوریت بیشتری در خانواده پیدا می کرد و پدر و مادر گاهی با نگاه کردن به او و قد کشیدنش لذت می برند. هر چند سیمین دخت گاهی از بزرگ شدن مستانه ترس هم داشت. از اینکه دختر ارشدش جلوی چشمانش دارد قد می کشد و بزرگ می شود، می ترسید و گاهی به همسرش می گفت: این بچه مهمان امروز و فردای این خانه است، خدا کند بختش روشن باشد.

مستانه قد بلندی داشت، به گونه ای که درست در هجده سالگی، قدش 178 سانتی متر شده بود و این توجه خیلی ها را جلب می کرد و حتی سنش را بزرگ تر از واقعیت، نشان می داد. حتی پدرش گاهی با او شوخی می کرد و می گفت: مستانه، بابا! مراقب باش قدت از من بلندتر نشه که این دیگه خط قرمز منه، تو این خونه هیچ کس حق نداره از من بلند تر بشه، الّا مهران که چون پسر هست، مشکلی نداره.

مستانه علاوه بر اینکه دختر خوبی برای خانواده اش بود و در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد، دختر درس خوان و با هوشی هم بود. او امسال کنکور شرکت نکرده بود که سال بعد یک ضرب در یک دانشگاه معتبر تهران رشته ی پزشکی قبول شود. از دورانی که خیلی کوچک بود این رشته را دوست داشت و مادرش هم مشوقش بود. هر چند پدرش حسن آقا خیلی میانه ی خوبی با دانشگاه رفتن مستانه نداشت و از اینکه امسال کنکور نداده بود خوشحال بود.
پدرش می گفت: فعلا امسال که کنکور نداده، تا سال بعد هم از این ستون به اون ستون فرجه! شاید یه طوری شد دیگه دانشگاه نرفت.

حسن آقا دلش می خواست مستانه هم مثل خیلی از دخترهای هم سن و سال خودش در آن دوران، راهی خانه ی بخت شود و برایش نوه بیاورد! این شاید مهم ترین اختلاف نظری بود که بین مستانه و پدرش وجود داشت. البته مستانه که دختر مودبی بود و همیشه به پدرش احترام می گذاشت، خیلی جلوی پدرش اعتراض نمی کرد، اما یواشکی و در گوشی به مادرش می گفت: مامان! یه کاری کن بابا این فکر شوهر دادن منو از سرش بیرون کنه، من این همه درس خوندم و زحمت کشیدم که دانشگاه قبول بشم.

سیمین دخت هم با طرز فکر مستانه موافق بود، اما احساس می کرد اگر خواستگاری در خانه اش را بزند، خیلی قدرتی در برابر حسن آقا ندارد. با این حال به دخترش دلداری می داد و می گفت: مادر جان! فعلا که خبری نیست. بشین با خیال راحت درستو بخون تا ببینیم بعدا چی می شه.

مستانه اما جدی و مداوم مشغول درس خواندن بود و خودش را آماده می کرد برای کنکور. از دم غروب به درخواست مادرش، پس از روشن کردن برق های حیاط و لامپ بالای در کوچه، حیاط را آب پاشی می کرد و وقتی خوب بوی نم موزایک ها و خاک باغچه بلند و خیال مادرش راحت می شد، در همان حیاط می نشست و درسش را می خواند.

تقریبا شبی نبود که تا دیر وقت بیدار نماند و درس نخواند. خیلی وقت ها هم کتابش را می گرفت دستش و در حیاط خانه شان، قدم می زد و درس می خواند. اتفاقا شب ها که همه خواب بودن بهتر هم می توانست درس بخواند. صدای زمزمه کردن درس ها و نکات کتاب ها و تکرارش توی تاریکی و سکوت شب می پیچید.
تنها صدایی که آن موقع شب شنیده می شد صدای جیرجیرک ها بود که از دم غروب سر و صدا کردنشان شروع می شد و تا زمانی که مستانه بیدار بود و درس می خواند، شنیده می شد. یکی از کنجکاوی های همیشگی مستانه هم این بود که ببیند صدای این جیرجیرک ها از کجای باغچه ی حیاطشان می آید؟!

شب ها و روزها از پشت هم می آمد و مستانه هر روز خودش را به کنکور نزدیک تر می دید. از پی تابستان، پاییز و زمستان آمد. آن سال زمستان سخت و سردی هم بود. جوری که کسی از سرما و برف جرات بیرون رفتن نداشت. حسن آقا که می دید دخترش خیلی به درس خواندن علاقمند است، برای اتاق دخترش یک بخاری نفتی نو خریده بود که لازم نباشد از اتاقش خارج شود. چون همیشه در زمستان ها، سمین دخت، در همه ی اتاق ها را می بست و همه در یک اتاق بزرگ که به اتاق نشیمین موسوم بود، دور هم جمع می شدند. همانجا تلویزیون سیاه و سفید کوچکشان را می دیدند و همانجا هم غذا می خوردند و می خوابیدند. تنها کسی که برای خودش اتاق اختصاصی پیدا کرده بود، مستانه بود.

از قبل عید مستانه به خانواده هشدار داده بود که امسال اصلا تمایلی ندارم جایی بروم عید دیدنی. نهایتا همان روز اول و دوم عید، منزل چند تا از بزرگ ترها می آیم و بعد می مانم خانه. البته پدرش از همان موقع هم این حرف های مستانه را قبول نداشت و می گفت: درس خواندن اینقدری مهم نیست که زندگی کردن مهم است. مستانه باید عید را از اتاقش خارج شود و به دید و بازددید بپردازد و اگر این کار را نکند به خانواده اش بی احترامی کرده است.
این شاید چالشی ترین نوروزی بود که مستانه باید پدرش را متقاعد می کرد برای ماندن در خانه و مهم ترین نقش را این وسط سمین دخت داشت که میان دل دخترش و حرف همسرش گیر افتاده بود.

همان ظهر روز اول عید همه در خانه ی پدر بزرگ پدری جمع شده بودند و مستانه هم مثل همیشه یک گوشه ای با دخترعموهایش مشغول گپ و گفت بود. بعد از ناهار و استراحت، همه قرار گذاشتند وسط حیاط پدر بزرگ که خیلی هم بزرگ بود، طنابی بین درخت ها ببندند و والیبال بازی کنند. بالاخره بعد از یارکشی ها و مشخص شدن تیم ها، بازی والیبال شروع شد و مستانه هم که به خاطر قد بلندش همیشه والیبالیست خوبی بود حسابی درخشیده بود.

هیچ کس اما متوجه حضور منصور پسر همسایه در پشت بام و دید زدن والیبال نبود!
منصور هم پسر یک خانواده ی پولدار بود که رشته ی مهندسی عمران خوانده بود و بعد از سربازی با سرمایه ی پدرش، کار و کاسبی خوبی راه اندازی کرده بود. مدتی به عنوان مهندس عمران کارهای مرتبط با رشته اش را انجام داده بود، اما بعد از مدتی به تهران مهاجرت کرده، یک صرافی راه اندازی کرده بود. او هم برای عید دیدنی به خانه ی پدرش آمده و آن روز اتفاقی روی پشت بام بود که سرو صدای والیبال در منزل همسایه توجهش را جلب کرده بود. میان این سر و صدا، قد بلند مستانه و بازی خوب او هم که بیشتر توجهش را جلب کرده بود.

آن روز منصور به قول امروزی ها آمار مستانه را از خانواده اش گرفت. اینکه چند سالش هست و چه می کند و چه جور دختری است. منصور که تا پیش از این در برابر اصرارهای مادرش برای ازدواج بی تفاوت بود، حالا یک حسی درون قلبش در حال شکل گیری بود که مشتاقش کرده بود دختر قد بلند همسایه را از نزدیک ببیند و با او حرف بزند.
اما در طول تعطیلات نوروز منصور هر چه منتظر ماند و کوچه را بالا و پایین رفت و حتی به پشت بام پدرش سرک کشید، مستانه را ندید که ندید. جوری که بالاخره طاقت نیاورد و به مادرش گفت: نمی دونی این دختر همسایه کجاست؟ چرا خبری ازش نیست؟

مادر منصور هم با خوشحالی و ذوق فراوان گفت: چی شده؟ نکنه گلوت پیشش گیر کرده؟ همون روز که دربارش پرس و جو کردی یه بوهایی بردم، اما امروز دیگه مطمئن شدم.

منصور هم سرش را پایین انداخت و در حالی که گونه هایش از خجالت سرخ شده بود گفت: نه بابا، همین جوری گفتم. آخه دیدم دیگه سر و صدا نیست خونشون، گفتم شاید رفتن سفر.

مادر: نه مادر جان! سفر نرفتن، دختره کنکور داره امسال، داره درس می خونه. از خونه بیرون نمیاد.

آن روز صحبت های منصور و مادرش به اینجا ختم شد که مستانه گزینه ی مناسبی است که عروش خانواده ی پولدار و اصیل رحمتی شود. چرا که مادر منصور سال ها بود که خانواده ی پدر بزرگ و مادر بزرگ مستانه را از نزدیک می شناخت و حسن آقا پسر بزرگ این خانواده را مثل بقیه، آدم معتبر شهر می دانست.

چند کوچه آن طرف تر اما مستانه بی خبر از همه جا روز شماری می کرد که زودتر کنکورش را بدهد و بعد از یک سال درس خواندن سفت و سخت، نتیجه اش را بگیرد. اما گاهی متوجه پچ پچ های پدر و مادرش می شد که یواشکی یک گوشه ای با هم بحث می کنند و مادر با ناراحتی و التماس با پدر صحبت می کند. او نمی دانست ماجرا چیست، اما می دانست سابقه ی چندانی از بروز اختلاف میان پدر و مادر وجود ندارد و این اولین بار که پچ پچ های اول صبح پدر و مادر طولانی شده بود و تقریبا هر روز و شب با ناراحتی با هم صحبت می کردند.

کم کم مستانه نگران شده بود که چه اتفاقی افتاده است که پدر و مادرش این چنین نگران با هم صحبت می کنند و مادرش گاهی اشک می ریزد. می دانست که یک چیزی شده اما نمی خواهند به او بگویند.

مستانه کاملا درست فکر می کرد، چون پدرش اصرار داشت که ماجرای خواستگاری منصور زودتر به مستانه گفته شود و مراسم خواستگاری به صورت رسمی برگزار شود، اما سیمین دخت، مخالف برگزاری این جلسه تا کنکور بود. او می خواست دخترش با خیال راحت کنکورش را بدهد و برای این کار از شوهرش می خواست مدتی صبر پیشه کند تا بعد از کنکور با خیال راحت موضوع به مستانه منتقل شود و او هم بتواند با تمرکز فکر کند و تصمیم درستی بگیرد.

هر چند در این باره بین سمین دخت و حسن آقا توافق می شد، اما بعد از چند روز و با پیگیری های مادر منصور از مادر بزرگ مستانه، دوباره موضوع مطرح می شد و حسن آقا اصرار می کرد برای تعیین تکلیف سریع تر ماجرا.
اما حالا دیگه سیمین دخت به همسرش می گفت: این همه مدت صبر کردیم. یک هفته دیگر کنکور مستانه است، خیلی زحمت کشیده و حالا وقت نتیجه گرفتنش هست. چند روز دندون به جیگر بگیرید. اما حسن آقا هم می گفت: من چی جواب مردم رو بدم؟ مردم فکر می کنن دختر ما یه عیب و ایرادی داره که جواب نمیدیم. هر دفعه یه چیزی می گیم.

سیمین دخت: خوب بگو کنکور داره، وایستن بعد از کنکور جواب میدیم.

حسن آقا: کنکور چیه زن؟ تازه قبول بشه که چی؟ بعدش دردسر بیشتر میشه. بیاد بره ازدواج کنه. پسر مثل منصور پیدا نمیشه دیگه. درس خونده، پولدار، خونواده دار...

سیمین دخت: تو بگو کنکور داره، اونا قبول می کنن. منصور خودش هم در خونده است می فهمه.

در این میان، بالاخره مستانه طاقت نیاورد و وقتی ناراحتی مادرش را دید رفت درست وسط چارچوب در اتاقی که پدر و مادر مشغول صحبت بودند، ایستاد.

ادامه دارد...

از همین نویسنده:

مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مهری و مازیار/9: جنگ و صلح
مهری و مازیار/10: یک اتهام سنگین
مهری و مازیار/11: از بی اعتنایی همسر تا قلیان در آلاچیق
مهری و مازیار/12: شرط نازنین برای ازدواج موقت

مهری و مازیار/13: استخدام منشی خانم با روابط عمومی بالا !
مهری و مازیار/14: پیامک دردسر ساز خانم منشی
مهری و مازیار/15: ویلا ...!
مهری و مازیار/16: بازگشت شبانه از ویلا
مهری و مازیار/17: پایان غم انگیز

***
نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی

 

ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۸
در انتظار بررسی: ۱۵
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۳:۱۷ - ۱۳۹۹/۰۴/۱۶
19
10
یکی از بزرگترین تهدیدات و چالش های نسلی در جامعه ایران رابطه بسیار نزدیک و عاطفی مادران با فرزندان پسر است یعنی گرایش طبیعی جنس مادینه زنان به جنس نربنه مخالف خودشان با وجود اینکه همسر دارند و این عامل یکی از مهمترین عناصر بهم زدن تعادل روحی و روانی خانواده ها و به طبع تبعیض و اختلافات در بین اعضا و کانون خانواده، سوء تربیت ها و بزه ها و جرایم اجتماعی می شود. نمونه بارز آن رومینا است دختری که به دلیل توجه بیش از حد مادر به برادر شش ساله اش به دام یک شیاد افتاد و سبب آن حادثه دردناک شد.
ناشناس
France
۱۴:۴۹ - ۱۳۹۹/۰۴/۱۶
2
1
اونایی که خودشون دخترن یا دختر دارن میتونن حدس بزنن چی شده⁦
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۷:۴۷ - ۱۳۹۹/۰۴/۱۶
1
25
دقت كرديد هرچي خانواده پولداره،كنارش كلمه اصيل هم مياد؟
مثل اينكه فقط پولدارها،اصيلند!!!
نرگس
Iran (Islamic Republic of)
۲۰:۱۸ - ۱۳۹۹/۰۴/۱۶
0
4
آفرین قلم دکتر خیلی خیلی بهتر شده آفرین
ناشناس
Canada
۲۲:۰۵ - ۱۳۹۹/۰۴/۱۶
3
20
به نظرم وقتی مادر خانواده دبیر ادبیاته و مسلما دانشگاه هم رفته، مخالفت پدر خانواده با دانشگاه رفتن دخترش خیلی معقول و منطقی به نظر نمیرسه.
زهرا
Iran (Islamic Republic of)
۲۳:۴۸ - ۱۳۹۹/۰۴/۱۶
0
6
ایشان بسیار کار ارزنده ای را شروع و ارائه کرده اند و کاش مجموعه ها روزانه بود.
نکته مثبت کار ایشان ، توضیح علت رفتارهای افراد و توصیه هایی است که برای بهبود شرایط در متن داستانها دارند.
ناشناس
Germany
۰۰:۵۱ - ۱۳۹۹/۰۴/۱۷
0
4
تا اینجاش که مثل سریال های صدا و سیماست که همگی یه قالب خاص رو مرتبا کپی کردن...
ولی با توجه به سابقه جناب پازوکی در سری های قبلی مطمنن داستان جذابی خواهد بود...
از جناب پازوکی هم بابت نگارش فصل جدید و هم اینکه قسمت های منتشر شده را طولانی تر کردن، سپاسگزاری میکنم
محمد
Iran (Islamic Republic of)
۰۷:۰۱ - ۱۳۹۹/۰۴/۱۷
1
4
یجا نوشتید همسایه؛ یجا نوشتید چند کوچه اونورتر.... حالا این مساله مهمی نیست، حالا که قیمت خونه تو منطقه متوسط تهران (در حد کلکته و بمبئی از نظر فضا و عربده کشی های شبانه و بافت شهری) شده متری بیست و پنج تومن و دولت داره پیشنهاد آپارتمان های دخمه ای بیست و پنج متری میده؛ صحبت کردن از خانه ویلایی و بوی موزاییک حیاط و پاشویه حوض خیلی غیرواقعیه و شبیه تبلیغ رب و سس مایونز صدا و سیما میمونه.. زن قدبلند در خونه ای به بزرگی زمین فوتبال و یخچال ساید بای ساید...