در مسیر زندگی"، روایت های واقعی است که "عباس پازوکی، نویسنده و روان شناس" آنها را در قالب داستان هایی خواندنی برای عصر ایران نوشته است تا درس ها و عبرت هایشان چراغی باشد در مسیر زندگی همه کسانی که این روایت را دنبال می کنند.
لازم به ذکر است که این داستان ها واقعی و برگرفته از روایت های مراجعین این روانشناس از زندگی پر فراز و فرودشان است و البته برای برخورداری از جذابیت های داستانی، جزئیاتی از سوی نویسنده به آنها اضافه شده است تا شکل داستان به خود بگیرد.
پیش از این، داستان "مهری و مازیار" را به قلم همین نویسنده خواندید و اینک، فصل دوم "در مسیر زندگی" به نام"دردسرهای مستانه" پیش روی شماست.
سپاسگزار می شویم با نظرات و به اشتراک گذاشتن تجربیات خود و اطرافیان تان به غنای بحث بیفزایید.
کم کم هوا داشت روشن می شد که مستانه هم خوابش برد و از خستگی انگار که بی هوش شد. صبح ساعت هشت منصور بیدار شد و دید مستانه خوابش برده. بلند شد سماور را روشن کرد و رفت نان داغ بخرد. یک ربع بعد هم برگشت و چای دم کرد و میز صبحانه را چید. هر چه منتظر ماند دید مستانه بیدار نمی شود.
صدایش کرد اما باز هم بیدار نشد، نیلوفر اما از از صدای پدرش بیدار شد و گریه می کرد، اما مستانه با صدای نیلوفر هم بیدار نشد.
منصور نگران و هراسان دستان مستانه را گرفت و محکم تکانش داد، ناگهان مستانه از خواب پرید و گفت: چیه؟ چی شده؟
منصور: نصفه عمر شدم، چرا هر چی صدات می کنم بیدار نمی شی؟
مستانه: اصلا حالیم نشد، انگار بی هوش شده بودم.
منصور نشست روی تخت و در حالی که دستش را لای موهایش برده بود با ناراحتی گفت: خیلی ترسیدم مستانه، فکر کنم خیلی خسته شدی این مدت.
مستانه هم دست منصور را گرفت و گفت: نترس! من خوبم، فقط یه کم نگران سلامتی تو هستم.
منصور: من که چیزیم نیست خانمی، اما این طوری نمیشه، باید یک پرستار استخدام کنیم، باید یکی بیاد از بچه مراقبت کنه تو بتونی استراحت کنی، حالا بلند شو یه آبی به صورتت بزن، صبحانتو بخور.
عقربه های ساعت از ده گذشته بود، امروز بر خلاف همیشه که منصور نهایتا ساعت نه از خانه خارج می شد، روی مبل نشسته بود و داشت حساب و کتاب می کرد. مستانه هم که از شب قبل بیشتر نگران سلامتی منصور شده بود، آمد جلوی منصور ایستاد و برگه ها و خودکار را از دست منصور گرفت و گذاشت روی میز و گفت: حالا که خونه ای، یه دقیقه کاراتو بذار کنار، گوش کن ببین چی می گم.
بعد هم رفت روبروی منصور نشست و در حالی که دست هایش را در هم حلقه کرده بود گفت: من واقعا نگرانم. اینکه بگی چیزیم نیست و نگران نباش، هم چیزی از نگرانیم کم نمی کنه. باید وقت بذاری، بریم دکتر، معاینه بشی و ببینیم چه کار باید بکنیم.
منصور وقتی حرف های مستانه را شنید لبخندی زد و دوباره خودکار و کاغذش را گرفت دستش و در حالی که مشغول کارش شده بود گفت: بی خیال، فکر کردم چی میخوای بگی، من خوبم، تو هم نگران نباش، بذار کارامو بکنم.
مستانه اما از رفتار منصور ناراحت شد و گفت: من دارم با شما حرف میزنما، خودتم می دونی حالت خوب نیست، اگه خوبی چرا سر کار نرفتی؟
منصور که انگار تازه متوجه چیزی شده، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: اوه، ساعت از ده گذشته، دیر نشه!
مستانه پرید وسط صحبت های منصور و گفت: چی دیر نشه؟ خوب یه روز سر کار نرو، استراحت کن.
منصور: نه بابا اونو نمی گم، امروز باید برم، بلیط دارم.
مستانه با نگاهی تعجب آمیز تر گفت: بری؟ بلیط داری؟ کجا؟
منصور در حالی که نشان می داد سرش شلوغ است و وقت صحبت کردن ندارد، گفت: باید یه چند روزی برم آلمان، یه سری کارام رو باید انجام بدم و زود بر می گردم.
مستانه مثل اسفند روی آتش از روی مبل پرید و گفت: می خوای بری آلمان، اونوقت الآن داری به من می گی؟ حتما من اگه ازت نپرسم، میری بعدا خبرم می کنی. به نظرت من آدم نیستم که بهم خبر بدی؟ منو با یک بچه ی کوچک تنها می ذاری و میری و قبلش اطلاعم نمی دی؟
منصور با حالتی طلب کارانه، سرش را از روی کاغذها و حساب و کتاب هایش بلند کرد و گفت: بچه ای دیگه، اگه بچه نبودی زود قضاوت نمی کردی. یه آدم پخته، صبوره.
مستانه عصبانی تر از قبل داد زد: یعنی من حق ندارم ازت بخوام قبلش بهم خبر بدی؟ این بچگیه؟ آره دیگه من بچه ام، وگرنه باهام این جوری رفتار نمی کردی آقابزرگ!
منصور لبخندی با آرامش زد و گفت: می گم بچه ای برای همینه، زود قضاوت کردی، قرار نیست تنها برم. قراره تو و نیلوفرم این بار باهام بیایید.
مستانه ناگهان همه ی آنچه در دل و ذهنش بود تغییر کرد. اما سعی کرد به زور اخمش را نگه دارد، در حالی که ته دلش خوشحال شده بود. بعد در حالی که کاملا معلوم بود دارد سعی می کند به زور خودش را ناراحت نشان دهد گفت: ما دیگه کجا بیاییم؟ کی باید بیاییم؟
منصور: همین امروز عزیزم، با من می آیید سفر. مگه نمی گی باید استراحت کنم، خوب می خوام با هم استراحت کنیم، به یک سفر نیاز داشتیم.
مستانه دیگر نتوانست جلوی خوشحالی اش را بگیرد، از سر جایش بلند شد و اول یه بوسه به گونه های منصور زد. بعد هم با عجله رفت اتاقش و شروع کرد به جمع کردن ساکش. این اولین سفر خارجی او بود و این که برای اولین بار قرار است از یک کشور اروپایی دیدن کند خیلی خوشحال شده بود. دو ساعت قبل از پرواز منصور و خانواده اش در فرودگاه بودند و بی تردید خوشحال ترین عضو این خانواده ی سه نفره کسی نبود جز مستانه.
چند دقیقه بعد منصور گفت: بلند شو، کانتر باز شد، بریم کارت پروازمون رو بگیریم.
مستانه هم دنبال منصور به راه افتاد و رفت توی صف ایستاد. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که خانمی آمد و به مستانه گفت: شما هم تو صف پرواز ساعت 5 دوبی هستید دیگه؟
مستانه اما با اطمینان گفت: نه خانم، این کانتر پرواز آلمانه، دوبی نمی دونم کدومه.
منصور که متوجه سوال و جواب مستانه شده بود، برگشت و گفت: مستانه جان، تابلوی بالای کانترو ببین.
مستانه سرش را بالا گرفت و چشمانش را به تابلو دوخت که متوجه شد پرواز دوبی هست. با تعجب به منصور گفت: پس چرا اینجا وایستادی؟
منصور: سوپرایز بود دیگه، می ریم دوبی.
مستانه: یعنی چی؟ مگه نگفتی میریم دوبی؟
منصور: هیس! یواش تر! مردم صداتو می شنون، زشته. خواستم خوشحالت کنم. آلمان چه خبره بابا. میریم دوبی چند روز استراحت و تفریح و خرید.
مستانه که برایش نفس سفر خارجی اهمیت زیادی داشت و به هر حال خوشحال بود، تصمیم گرفت وارد چالش با منصور نشود. چون فعلا همین که یک سفر خارجی جور شده بود و قرار بود برای اولین بار دوبی را از نزدیک ببیند هم کفایت می کرد.
مستانه با خودش و در ذهنش گفت: حالا دوبی هم که بد نیست، خیلی هم خوبه، مهم اینه که سفر خارجیه و اولین باره که قراره دوبی رو از نزدیک ببینم. پس بهتره این سفر رو برای خودمو منصور خراب نکنم و تمرکزمو بذارم روی سفر و به خودم انرژی مثبت بدم.
منصور و خانواده اش ساعتی بعد با پرواز دوبی اولین سفر خارجی مشترکشان را آغاز کردند. مستانه از زمانی که به فرودگاه رسیده بود، همه چیز را جذاب و دیدنی می دید. ته دلش از اینکه همسر پولداری دارد که هر زمان می تواند او را شگفت زده کند خیلی خوشحال بود و به خودش می بالید.
آنها چند روزی را در دوبی مشغول تفریح و خرید بودند. تا اینکه منصور بار دیگر مستانه را شگفت زده کرد. او با بردن مستانه به فروشگاه ساعت رولکس یک ساعت بسیار گران قیمت برای او هدیه گرفت. وقتی مستانه با قیمت چند ده میلیونی آن سال های رولکس مواجه شد، از تعجب چشم هایش گرد شد و گفت: این همه پول برای یک ساعت؟ نه، چرا آخه؟
منصور هم با لبخندی آرام و مطمئن گفت: عزیزم تو کاری به این چیزاش نداشته باش، بهترین برنده، بهت میاد خانم دکتر زیبا!
مستانه: تو دیوونه ای، با این پول میشه حتی خونه خرید تو تهران، خوب یه ساعت دیگه بگیریم.
منصور: آره خوب دیوونه ی تو هستم دیگه، تو کاری به این چیزا نداشته باش.
مستانه رفتارش مصداق کسی بود که با دست پس می زند و با پا پیش می کشد، هم از منصور به خاطر خرید این هدیه ی گران قیمت تشکر می کرد و هم به او می گفت: چرا آخه؟!
بالاخره بعد از چند دقیقه چک و چانه زدن مستانه، منصور ساعت را خرید و از مستانه خواست همین الآن ببندد به دستش. مستانه هم با خوشحالی وصف ناپذیری این ساعت را به دستش بست و حسابی از منصور تشکر کرد.
رفتار مستانه درست مثل بچه هایی شده بود که اولین بار ساعت خریده اند و دائم به دستشان نگاه می کنند و این رفتارها از نظر منصور دور نبود. او با آرامش و لبخند به دقت رفتار مستانه را زیر نظر داشت.
بعد از خرید ساعت، آنها در یک رستوران معروف نشسته بودند که ناهار بخورند و مستانه هر بار با شوخی و خنده دست چپش را زیر چانه اش می گذاشت تا ساعتش دیده شود. بعد هم با خنده گفت: چرا کسی نمیاد ازم ساعت بپرسه؟!
منصور هم برای اینکه خوشحالی همسرش را تکمیل کند گفت: درسته که ساعت قشنگیه، اما به نظر من این زیبایی دست های تو هست که به این ساعت قشنگی داده، انگار این ساعت فقط برای دستای تو هست.
مستانه: مرسی عزیزم! واقعا نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم، تو بهترین مرد دنیایی، خوشحالم که تو رو دارم.
منصور: قابلتو نداره عزیزم، تو لایق بهترین هایی، من همه ی تلاشمو می کنم که خیلی بیشتر از اینا برات فراهم کنم.
مستانه: همینشم خیلی زیاده، من خیلی راضی ام، الآن فقط از اینکه تو کنارمی خوشحالم.
منصور هم که دیگه حالا مشغول خوردن سیب زمینی سرخ شده کرده بوده، در حالی که می خواست خودش را حسابی مشغول نشان دهد و حواس مستانه را هم به غذا جلب کند، گفت: مهم اینه که خوشبختیم، حالا یه وقتایی کنار همیم یه وقتایی هم کنار هم نیستیم. مهم اینه هر جای دنیا باشیم، دلامون با همه.
مستانه: حالا یادم نیار، بی خیال.
منصور مکثی کرد و دست مستانه را گرفت و گفت: آخه عزیزم! بازم یه چند روزی باید تنها باشید.
مستانه دستانش را پس کشید و غذایی که داخل دهانش بود را قورت داد و گفت: یعنی چی عزیزم؟ چی می خوای بگی؟
منصور: هیچی بابا، یادته گفتم بلیط آلمان رو دارم، من امروز عصر میرم آلمان، شما هم برگردید ایران، زودی بر می گردم.
مستانه در حالیکه چهره اش آکنده از تعجب و ناراحتی بود، دوباره همان حس دو گانه سراغش آمده بود، از یک سو اصلا دلش نمی خواست از منصور دور شود و از سوی دیگر، منصور با همین کارش و درآمد بالایی که داشت، زندگی خوبی را از نظر مادی برایش فراهم کرده بود. بنابراین باز هم تصمیم گرفت که کوتاه بیاید و چیزی نگوید.
تقریبا می شد از همین رفتارهای مستانه متوجه شد که ارزش اصلی در زندگی او ثروت است. ارزش اصلی یعنی ارزشی که بقیه ارزش ها نسبت به آن اهمیت کمتری دارند و جهت اصلی زندگی و تصمیمات یک فرد را در زندگی می سازد. مثلا وقتی ارزش اصلی اش ثروت باشد، حتی اگر داشتن خانواده ی گرم و روابط احساسی خوب با همسر برایش ارزش باشد، یک جایی که بین این دو می ماند و باید انتخاب کند، ارزش اصلی را انتخاب می کند.
اشکالی هم ندارد که کسی کسب ثروت و موقیعت اقتصادی عالی برایش ارزش باشد، اما بعدا نباید از خودش و دیگران گلایه کند که چرا فلان چیز را ندارم، چون این انتخاب خودش بوده و طبق همین انتخاب قدم های بعدی زندگی اش را برداشته است.
الآن هم مستانه هر قدمی که بر می دارد، ناشی از اثرگذاری ارزش مهمی به نام ثروت است. این ثروت است که گاهی باعث خوشحالی، سکوت، صبوری و یا حتی باج دادن می شود.
مستانه همیشه سعی می کند، خودش خودش را قانع کند! در حالی که منصور هیچ وقت توضیح قانع کننده ای به او نمی دهد. منصور تا کنون و با وجود گذشت مدتی از زندگی مشترک هیچ توضیحی درباره ی سفرهایش، میزان سفر و مدت سفر نداده است، او هر بار کادوی خوبی برای مستانه می خرد و همه چیز تمام می شود.
از این رو مستانه روز به روز در مقابل منصور ضعیف تر می شود و منصور روز به روز مسلط تر بر همه ی امور زندگی می شود و هر کاری که بخواهد انجام می دهد. چون مستانه برایش ثروت مهم است و به خاطر آن سکوت می کند و ثروت دقیقا نقطه ی قوت منصور است، پس منصور دیگر ضعفی ندارد، هر چه همسرش می خواهد را دارد و یا با پول جبران می کند!
مستانه هم که تصمیمش را برای سکوت مجدد نسبت به رفتار منصور گرفته بود گفت: عزیزم! چندمین باره داری غافلگیرم می کنی. چرا یهویی میری سفر. خوب چی میشه قبلش بهم بگی.
منصور: بی خیال، الان روزتو خراب نکن، از ساعت قشنگت لذت ببر.
مستانه: حالا کی بر می گردی؟
منصور: چند روز دیگه، دقیق نمی دونم.
عصر آن روز مستانه و منصور از هم جدا شدند. مستانه و دخترش به سمت تهران آمدند و منصور هم به سمت آلمان. آن روزها خیلی از فضاهای ارتباطی امروزی وجود نداشت، بنابراین بهترین راه ارتباطی ایمیل بود و مستانه و همسرش هم از طریق ایمیل مدام با هم در ارتباط بودند و از حال هم با خبر می شدند.
اما سفر چند روزه ی منصور الآن بیش از سه ماه طول کشیده بود و هنوز هیچ خبری از آمدن منصور نبود.
امشب هم از آن شب های به شدت دلگیر و ناراحت کننده برای مستانه بود. فردا تولدش بود اما هیچ خبری از منصور نبود و حتی امروز به او پیامی هم نداده بود. ایمیلش را باز کرد و برای منصور نوشت: سلام عزیزم! فقط می خوام یه چیزی ازت بپرسم، به نظرت خانم جوانت به یک آغوش گرم نیاز نداره؟ نمی خوای بعد از چند ماه برگردی و بغلم کنی؟
ادامه دارد...
قسمت های قبلی:
*دردسرهای مستانه (1): دختر قدبلند بابا
*دردسرهای مستانه (2): عطر فرانسوی منصور، درست بعد از کنکور
*دردسرهای مستانه (3): خواستگاری، وعده های قشنگ و ... مبارکه!*دردسرهای مستانه (4): غیبت ناگهانی منصور
*دردسرهای مستانه (5): بارداری ناخواسته
*دردسرهای مستانه (6): ناگهان بیماری...از همین نویسنده:
مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مهری و مازیار/9: جنگ و صلح
مهری و مازیار/10: یک اتهام سنگین
مهری و مازیار/11: از بی اعتنایی همسر تا قلیان در آلاچیق
مهری و مازیار/12: شرط نازنین برای ازدواج موقت
مهری و مازیار/13: استخدام منشی خانم با روابط عمومی بالا !
مهری و مازیار/14: پیامک دردسر ساز خانم منشی
مهری و مازیار/15: ویلا ...!
مهری و مازیار/16: بازگشت شبانه از ویلا
مهری و مازیار/17: پایان غم انگیز***
نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی
واقیعه اینا ؟!!!