۰۳ آذر ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ۰۷:۵۴
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۷۴۲۹۱۶
تعداد نظرات: ۱۹ نظر
تاریخ انتشار: ۲۳:۰۱ - ۲۷-۰۵-۱۳۹۹
کد ۷۴۲۹۱۶
انتشار: ۲۳:۰۱ - ۲۷-۰۵-۱۳۹۹
در مسیر زندگی/ به قلم روان شناس

دردسرهای مستانه (9): خشم انباشه و ناگهان سیلی ...

مستانه که انگار بنزین روی آتش خشمش ریخته شده باشد،جلوی منصور ایستاد و چشم در چشم داد زد: تو اینقدر وقیح شدی که فکر می کنی من باید خجالت بکشم؟

در مسیر زندگی"، روایت های واقعی است که "عباس پازوکی، نویسنده و روان شناس" آنها را در قالب داستان هایی خواندنی برای عصر ایران نوشته است تا درس ها و عبرت هایشان چراغی باشد در مسیر زندگی همه کسانی که این روایت را دنبال می کنند.

لازم به ذکر است که این داستان ها واقعی و برگرفته از روایت های مراجعین این روانشناس از زندگی پر فراز و فرودشان است و البته برای برخورداری از جذابیت های داستانی، جزئیاتی از سوی نویسنده به آنها اضافه شده است تا شکل داستان به خود بگیرد.

یادآور می شویم همان گونه که قبلا نیز اطلاع رسانی کردیم، به خاطر کسالتی که برای نویسنده پیش آمد، وقفه ای در ادامه داستان "دردسرهای مستانه"پیش آمد که با بهبودی آقای پازوکی، از امروز ادامه ماجرا را از سر می گیریم.

دردسرهای مستانه (9): خشم انباشه و ناگهان سیلی ...
آن شب مستانه تا دیر وقت اشک می ریخت و گریه می کرد، منصور هم هر چه تلاش کرد همسرش را آرام کند، موفق نشد. در نهایت هم ناراحت و بی حوصله رفت خوابید. مستانه هم که نمی خواست امشب کنار منصور باشد، به اتاق نیلوفر رفت و دخترش را بغل کرد و کنار دخترش دراز کشید. اما نتوانست بخوابد، انگار کلی حرف توی دلش مانده بود که هر بار بنا به مصالحی نگفته بود. حالا اما یک محکمه ی ذهنی تشکیل داده بود. در این محکمه مادر منصور و پدر و مادر خودش نشسته بودند و همه داشتند به صحبت های مستانه گوش می دادند.

مستانه هم شروع کرده بود به نطق کردن و گلایه کردن از وضعیت زندگی اش از ابتدای زندگی تا این چند سالی که از آن گذشته است. چنان محکم و منطقی نطق می کرد که همه به حالش دل می سوزاندند و با علامت سر تاییدش می کردند و دلداری می دادند.

وسط های همین محکمه ی ذهنی بود که مستانه خوابش برد. صبح نزدیک حدود ساعت هفت بود که ناگهان انگار که کابوس دیده باشد، از خواب پرید. هوا روشن شده بود اما سکوت مطلق بر خانه حاکم بود. یک لحظه پیش خودش فکر کرد حتما منصور رفته و او خواب مانده است. فورا از روی تخت آمد پایین و مثل دیوانه ها به طرف اتاق خواب منصور دوید. منصور داخل اتاقش نبود و اتاق های دیگر خانه را دید و خبری از منصور نبود. حتی خاموشی برق حمام هم نشان از این داشت که کسی آنجا نیست.

نا امید و ناراحت به سمت در ورودی رفت تا ببیند منصور را در حیاط می بیند یا نه. آنجا هم خبری از منصور نبود. حالا علاوه بر ناراحتی، خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود. به داخل خانه برگشت و یک لیوان آب ریخت و ته لیوانی آب خورد که دید حتی میل خوردن آب هم ندارد. ناگهان از شدت خشم لیوان را به سمت دیوار آشپزخانه پرت کرد و فریاد زد: لعنتی، کثافتتتت ...!

نیلوفر از صدای فریاد مادر بلند شد و گریه کنان و هراسان به داخل سالن آمد. همین موقع آمنه خانم رسید و با دیدن صحنه، فورا نیلوفر را در آغوش گرفت و به اتاق خوابش برد. تلویزیون اتاقش را برایش روشن کرد و از او خواست داخل اتاقش بماند تا صبحانه اش را برایش آماده کند. بعد هم بیرون آمد و گفت: مستانه خانم! چی شده؟ بچه ترسیده، اتفاقی افتاده؟

مستانه: آره اتفاق بدی افتاده. من خر یک عمره بیوه ام اما فکر می کنم شوهر دارم.

آمنه: آقا که دیروز برگشتند. الآن کجان؟

مستانه که اسم آقا را از آمنه شنید گفت: دیگه نگو آقا. خاک بر سر اون خونه ای که آقاش اون نامرده.

آمنه: خانم! یه لیوان آب بخورید آروم بشید، بچه ترسیده.

مستانه: بازم سکوت کنم؟ بذار اون بچه بفهمه چه پدر بی شرفی داره. بذار بفهمه دیگه پدر نداره.

وسط همین سر و صداها بود که آمنه شروع کرد به جمع کردن خرده شیشه ها و مرتب کردن آشپزخانه. مستانه هم روی مبل راحتی نشست و دو دستی سرش را محکم چسبید.

ناگهان صدای باز و بسته شدن در حیاط آمد. آمنه به سمت در ورودی رفت و منصور را دید که یک نان سنگک خریده و دارد پله های حیاط را یکی یکی طی می کند. او که از اوضاع این زن و شوهر در شب گذشته خبری نداشت، با خوشحالی گفت: خانم! اشتباه کردی! آقا رفته بوده نون بگیره.

این را گفت و منصور رسید. صدای بلند گریه های مستانه از همان ورودی توجهش را جلب کرد و متوجه شد که اوضاع هنوز آرام نشده است. نان را تحویل آمنه داد که از خرده شیشه های روی زمین متوجه شد چه اتفاقی افتاده است. به سمت مستانه رفت و گفت: چرا بس نمی کنی؟ من به خاطر تو این همه راه آمدم اما از خود دیشب تا الآن فقط داری غر می زنی و اذیت می کنی. بسه دیگه، خجالت بکش.

مستانه که انگار بنزین روی آتش خشمش ریخته شده باشد از سر جایش بلند شد و جلوی منصور ایستاد و چشم در چشم داد زد: من خجالت بکشم؟ تو اینقدر وقیح شدی که فکر می کنی من باید خجالت بکشم؟

منصور: آره تو باید خجالت بکشی که با شوهرت این جوری رفتار می کنی. نمی فهمی من چقدر برای این زندگی دارم زحمت می کشم؟

مستانه: نه من نمی فهمم. نمی خوام زحمت بکشی. بسّمه هر چی دارم. من جوونم، می خوام شوهرم کنارم باشه. این توقع زیادیه؟

منصور: خوشی زده زیر دلت. اصلا نمی فهمی داری چه کار می کنی با زندگی خودت. بهترین امکانات رو داری...

مستانه: بسه، بسه... دیگه نمی خوام این امکانات. این امکانات تو سرت بخوره. نمی خوام اینا رو. تو سر من گذاشتی. تو با مخفی کاری با من ازدواج کردی. نگفتی کارت چه جوریه. من سهمم از زندگی اینه که بعد از سه ماه شوهرم بیاد یه شب خونه باشه؟

منصور: مگه همیشه این طوریه؟ گاهی پیش میاد. بعدشم من از صبح تا شب مثل ادمای بیکار بشینم کنار تو که چی بشه؟ می فهمی چی میخوای از زندگی؟

مستانه: آره می فهمم. من شوهر می خوام منصور. من جوونم، نیاز دارم. می فهمی نیاز یعنی چی؟

منصور: خجالت بکش، مثل دخترای خراب حرف نزن.

مستانه: خراب چیه؟ چرا حرف مفت می زنی؟ من دارم به شوهرم می گم.

منصور: تو غلط می کنی داد بزنی من نیاز دارم. حتما می خوای به در و همسایه پیام بدی.

مستانه از کوره در رفت و یک سیلی زیر گوش منصور خواباند و گفت: تو شرف نداری؛ دست خودت نیست.

وقتی که یک زن و شوهر مسائل خودشان را در زمان خودش، به موقع و شفاف و صریح مطرح نکنند و هر بار با مصلحت سنجی حرف های خود را رک و رو راست به هم نزنند، نتیجه اش انباشتگی خشم و پر شدن ذهن از حرف های ناگفته می شود. حرف هایی که در ذهن فرد وجود دارد اما هیچ گاه طرف مقابل نشنیده است. بنابراین فاصله ی ذهنی میان دو طرف به شدت زیاد می شود. این فاصله ی ذهنی باعث می شود هر کس وقتی روی صندلی خودش که نشسته و به صحنه نگاه می کند، حق را با خودش بداند و در واقع احساس کند طرف مقابل هم صحنه را همان جوری می بیند که خودش دارد می بیند.

منصور وقتی روی صندلی خودش می نشیند و سکوت مستانه را می بیند گمان می کند که مستانه هم مثل او ماجرا را می بیند و قدردان زحماتش هست. مستانه هم وقتی روی صندلی خودش می نشیند گمان می کند که منصور هم می فهمد چقدر تنهایی برای مستانه سخت است.

انصافا هم نشستن روی صندلی دیگری و دیدن صحنه از زاویه ای که طرف مقابل می بیند خیلی سخت است، بنابراین باید با هم حرف زد و در آرامش و در طول زمان هر کس از زاویه ی خودش صحنه را نقاشی کند تا طرف مقابل هم ببیند.

اما وقتی دو نفر با هم حرف نمی زنند و مصلحت اندیشی می کنند و حرف هایی ذهنی خودشان را در مقابل طرف سرکوب می کنند، اصلا فرد مقابل باورش نمی شود مشکلی وجود دارد و بنابراین هیچ وقت تلاشی نمی کند که آن مشکل را حل کند.

به کرات در میان زوجین دیده ام که وقتی از یکی از آنها می پرسم آیا همین حرف هایی که به من می زنی را به همسرت گفته ای یا نه؟ می گوید: نه به او نگفته ام، اما به خواهرانم و مادرم گفته ام!

جالب تر این است که همین آدمی که جلوی مادرش و خواهرانش کلی حرف علیه همسرش می زند، جلوی شوهرش جوری رفتار می کند که انگار هیچ مشکلی ندارد. بعد از مدتی هم مثلا خواهر این فرد به او می گوید: چند سال گذشته و همسرت خودش را اصلاح نکرده، پس دیگر فایده ندارد... .

بنابراین از همه ی زوجین می خواهم هر حرفی را بدون مصلحت اندیشی و در خلوت دو نفره ی خود و در زمانی که ابتدای اختلاف هست با آرامش با هم مطرح کنند و دنبال راه حل باشند، نگذارند کار به عصبانیت و خشم و نفرت کشیده شود که نفرت را به راحتی نمی توان از دل ها پاک کرد. وقتی مستانه سال ها حرفی قاطع و محکم به منصور نمی زند و هر بار با دریافت کادو کوتاه می آید، فکر می کند منصور هم تصدیق می کند که او فداکاری کرده. در حالی که منصور فکر می کند، مستانه مشکلی ندارد و هر بار یک انتقادی می کند و کادو می گیرد و تمام می شود.

حالا منصور پس از اینکه سیلی مستانه را روی صورتش احساس کرد بیشتر از همیشه دلش شکست و خشمگین شد. به سرعت به سمت اتاقش رفت و کیفش را برداشت، بعد هم به اتاق نیلوفر رفت و او را بغل کرد و بوسید و خداحافظی کرد، در محکم از پشت سرش بست و رفت.

مستانه هم که دید منصور دارد بی خداحافظی با او و ناراحت از خانه خارج می شود به سمت در رفت و بلند توی حیاط داد زد: خیلی بی شرفی. خیلی بی شرفی.

حالا یک هفته است که منصور رفته و هیچ ارتباطی میان او و مستانه نیست. مستانه از اینکه منصور به او زنگ هم نمی زند به شدت عصبی و ناراحت بود. یک هفته بود که جواب تلفن هایش را هم نمی داد و آمنه به جای او تلفن ها را پاسخ می داد. حالا پدر و مادرش که به شدت نگران حال و وضع مستانه هستند، به منزل او آمده بودند که کنار دخترشان باشند. اما مستانه حوصله ی صحبت و دیدن هیچ کس را نداشت. شب وقتی که مستانه حتی دستپخت مادرش را هم نخورد، پدرش با ناراحتی گفت: دخترم! داری الکی خودتو اذیت می کنی. اون شوهر بیچارت برای خوش گذرانی که نرفته. هر مردی یه کاری داره. قدیما بعضی مردها تاجر بودند، می رفتند سفر چند ماه همه بی خبر بودند. الآن که امکاناته، تلفنه، تماسه، هر لحظه می تونی با خبر بشی.

مستانه: بابا! من اول از همه از تو ناراحتم.

حسن آقا یک نگاه طلب کارانه به همسرش انداخت و گفت: بفرما! بدهکارم شدیم حالا.

مستانه: بله بابا! به من یکی بدهی داری. بابت اینکه روی کار و زندگی این آدم هیچ تحقیقی نکردی. همین که وضعش خوب بود و خوش تیپ بود گفتی تمامه، بدو برو زنش شو که دیگه اگه زن این نشی، قحطی شوهر میاد.

حسن آقا: الآنم می گم منصور پسر خوبیه. غیرت داره داره زحمت می کشه... .

مستانه: ول کن بابا! صحبت از غیرت نکن. اصلا نمی خوام هیچی بشنوم. ببخشیدا اما حوصله ندارم.

فردای آن روز پدر و مادر مستانه، هر طور شده بود دخترشان را راضی کردند با خودشان به تفرش ببرند تا چند روزی با اقوام و نزدیکانش روبرو شود و حال و هوایش عوض شود.

ادامه دارد...

قسمت های قبلی "دردسرهای مستانه":

*دردسرهای مستانه (1): دختر قدبلند بابا

*دردسرهای مستانه (2): عطر فرانسوی منصور، درست بعد از کنکور
*دردسرهای مستانه (3): خواستگاری، وعده های قشنگ و ... مبارکه!

*دردسرهای مستانه (4): غیبت ناگهانی منصور
*دردسرهای مستانه (5): بارداری ناخواسته
*دردسرهای مستانه (6): ناگهان بیماری...
*دردسرهای مستانه (7): غیبت سه ماهه منصور

*دردسرهای مستانه (8): آمد اما ...

* همه قسمت های مهری و مازیار

مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مهری و مازیار/9: جنگ و صلح
مهری و مازیار/10: یک اتهام سنگین
مهری و مازیار/11: از بی اعتنایی همسر تا قلیان در آلاچیق
مهری و مازیار/12: شرط نازنین برای ازدواج موقت

مهری و مازیار/13: استخدام منشی خانم با روابط عمومی بالا !
مهری و مازیار/14: پیامک دردسر ساز خانم منشی
مهری و مازیار/15: ویلا ...!
مهری و مازیار/16: بازگشت شبانه از ویلا
مهری و مازیار/17: پایان غم انگیز

***
از همین نویسنده:

نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی

ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۱۹
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۲۳:۴۸ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۷
0
41
درود بر آقای پازوکی ، ان شالله همیشه سلامت باشن
ممنون از قلمشون
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۰:۰۱ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
0
42
خداروشکر که حالتون بهتره آقای پازوکی عزیز
تو این مدت روزی چندبار عصر ایرانو چک میکردیم و خبری از داستان با قلم بی نظیر شما نبود
امیدوارم همیشه سالم و پاینده باشید
مرضیه
Iran (Islamic Republic of)
۰۰:۴۳ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
0
25
خداروشکر آقای پازوکی حالشون خوب شد
خیلی نگرانشون بودم
ناشناس
Norway
۰۰:۵۹ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
0
26
چقدر این کارتون قشنگه. لطفا اینو از ما نگیرید. یه دلخوشی خوب تو این روزای بد
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۱:۰۸ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
0
23
خدا رو شکر که بهتر شده اید
ان شالله بلا از شما و کل مردم دنیا دور باشه
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۱:۵۹ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
1
13
ببخشید آقای دکتر پازوکی کسالتتون بابت کرونا بود آخه میخوام بدونم بعد از بهبود کرونا عوارضش همچنان میمونه که جنابعالی مدتی کسالت داشتید یا بخاطر کرونا نبوده.عذر میخوام که اینو میپرسم ولی برای شناخت کرونا و عوارضش این اطلاع رو به خوانندگانتون بدین لطف میفرمایید.
عصر ایران

سلام
با تشکر از شما، کسالت ایشان ناشی از کرونا نبوده است.
پیروز باشید

ناشناس
Canada
۰۲:۱۵ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
0
12
به به ستاره سهیل، جناب پازوکی. انشاالله همیشه خودتون و خانواده محترم تنتون سالم باشه.
ممنونم از اینکه ادامه داستان رو شروع کردید.
و چه نکته روانشناسانه مهم و در عین حال ساده. تجمع گلایه و حرف ها در دل و تبدیل تدرجیش به نفرت خیلی خطرناکه. گلایه و دلخوری و مشکل رو میشه حلش کرد ولی وقتی به نفرت تبدیل بشه انگار هیچ راه برگشتی نداره برای فرد
بهنام
Iran (Islamic Republic of)
۰۷:۴۶ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
0
13
خداروشکر که بهتر شدید سلامت باشید
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۸:۰۳ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
0
10
واقعا خوشحالم كه سلامت برگشتین جناب آقای پازوكی.
pk
Germany
۰۸:۱۷ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
0
13
خدا را شکر که خوب شدند
حسین
Iran (Islamic Republic of)
۰۹:۰۳ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
0
25
مقصر اصلی پدر بیسواد مستانه است اینجور آدما یک تنه زندگی تمام اعضای خانواده رو به گند میکشن
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۹:۳۹ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
0
10
درود اقای پازوکی عزیز،
با آرزوی سلامتی برای شما
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۱:۳۰ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
1
4
با تشکر از جناب پازوکی عزیز ، می خواستم بپرسم آیا ایشون هم گاهی با خانواده محترم یکی ،به دو کردند یا خیر؟ بعضی روانشناسها و مشاورا را می شناسم که خودشون در زندگی دچار مشکل شدن. یا بعضی پزشکا که خودشون سیگار میکشن و...
شینو
Iran (Islamic Republic of)
۱۱:۳۹ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
1
4
سلام آقای پازوکی من همه داستانهای آموزنده شما رو می خوانم . ممنون که ابعاد روانشناسی موضوع را بین داستان آموزش می دهید . ولی سوال من در این مورد نیست . حالتون دوباره بد شده ؟ چون قبلا" گفته بودید کرونا گرفتید . آیا این بیماری در ادامه همون بیماری قبلیتون یعنی کرونا بوده ؟ خواهش می کنم به این پرسش پاسخ بدید برام مهمه . ان شاالله که همیشه سلامت و شاداب باشید
عصر ایران

سلام
ایشان قبلاً درگیر کرونا شدند و به لطف خدا بهبود پیدا کردند. کسالت اخیرشان ناشی از کرونا نبود.
برقرار باشید

ساغر
Iran (Islamic Republic of)
۱۱:۵۷ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
1
4
خدا رو شکر حالتون بهتر شده.
ممنون از داستان هایی که واسمون می‌نویسید
خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده جناب پازوکی عزیز
مریم
Iran (Islamic Republic of)
۱۴:۱۶ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
1
5
سلام آقای پازوکی امیدوارم همیشه سلامت باشید ممنون که تجربه و تخصص با ارزش خودتون رو در اختیار ما میذارید. کاش یه امکانی بود که اینجا تو عصر ایران بتونیم بعضی سوالات کلی تو زندگی زناشویی رو از شما بپرسیم در هر حال موفق باشید
جواد
Iran (Islamic Republic of)
۱۵:۲۵ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
1
4
چقد خوشحال شدیم برگشتی جناب پازوکی... بقول دوستان عصر ایرانو هی چک می کردیم ... ممنوننن از قلم خوبتون... همیشه سالم و سرحال باشییدددد...
ESM
Iran (Islamic Republic of)
۱۸:۱۱ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
1
5
سلام آقای دکتر
هنوز این قسمت رو نخوندم...
تا دیدم داستان جدید گذاشتین بسیار خوشحال شدم.
از ته ته ته ته ته ته ته ته ته ته دلم برای شما آرزوی موفقیت و سلامتی دارم.

چند وقت پیش از همکاران تان پیگیر شما شدم و با خبر کسالت شما بسیار اندوهگین شدم.
خیلی خوشحالم از بازگشت شما.
حالا برم داستان این دفعه رو بخونم:-)
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۲۰:۰۴ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
0
5
خدا رو شکر که حالتون بهتر شد. ما واقعا نگرانتون بودیم. ممنون بابت داستانهای آموزنده تون و آموزشهای روانشناسی تون