در مسیر زندگی"، روایت های واقعی است که "عباس پازوکی، نویسنده و روان شناس" آنها را در قالب داستان هایی خواندنی برای عصر ایران نوشته است تا درس ها و عبرت هایشان چراغی باشد در مسیر زندگی همه کسانی که این روایت را دنبال می کنند.
لازم به ذکر است که این داستان ها واقعی و برگرفته از روایت های مراجعین این روانشناس از زندگی پر فراز و فرودشان است و البته برای برخورداری از جذابیت های داستانی، جزئیاتی از سوی نویسنده به آنها اضافه شده است تا شکل داستان به خود بگیرد.
مستانه در حالی که به شدت ناراحت بود و مدام گریه می کرد، با پیشنهاد خانواده اش برای چند روزی به تفرش و خانه ی پدری رفت. در این مدت مطابق روال روابط خانوادگی در شهرهای کوچک، هر شب یکی از اقوام، آنها را برای شام دعوت می کرد و همه ی فامیل دور هم جمع می شدند.
اولش مستانه با این مهمانی ها مخالفت کرد و اصرار داشت که نرود. دائم می گفت بی حوصله ام و از دیدن آدم ها حالم به هم می خورد، اما شب اول که خانه ی خاله ی بزرگش رفت و بعد از دیدن اقوام، احساس سبکی و خوشحالی کرد، احساس می کرد که اصلا تنها نیست و کلی فامیل با معرفت دورش هستند.
البته یک حس دوگانه ای در مستانه ایجاد شده بود. از یک سو احساس تنهایی نمی کرد و با دیدن اقوام و شوخی و خوشحالی اعضای خانواده اش سبک تر شده بود. از سوی دیگر وقتی دختران هم سن و سال خودش و سایر زوج های فامیل را می دید که خوشحال و خندان با همسرانشان به مهمانی می آیند و بعضا بچه هایشان در آغوش پدر جا گرفته اند، حس تنفرش از منصور بیشتر می شد.
شب اول که از خانه ی خاله زهرا به منزل بر می گشتند با افسوس رو به مادرش گفت: خوش به حالشون! چه قدر خوش بختند! چقدر حالشون خوبه! چقدر زندگی خوبی دارند!
مادرش طبق معمول سکوت کرد اما حسن آقا فورا پرید وسط صحبت و گفت: می بینی خانم؟ عقل دخترما رو ببین. اینا تو حسرت زندگی مستانه هستند و مستانه می گه خوش به حال اینا. آخه بچه جون! به چی زندگی اینا حسرت می خوری؟ خونشون چیه؟ ماشینشون چیه؟ شغلشون چیه؟ تو با یک کادوی تولدت کل زندگی اینا رو می تونی بخری. چرا اینقدر پرت حرف می زنی؟
مستانه: مگه همه چی به پول و خونه و ماشینه؟ اینا رو میخوام چه کار؟ من یک آدمم، محبت نیاز ندارم؟ عشق نیاز ندارم؟
حسن آقا: محبت و عشق فقط حرفه. پول که تو زندگی نباشه، با عشق و محبت نمی تونی شکمت رو سیر کنی. با عشق و محبت نمی تونی بری سفر. با عشق و محبت نمیشه ماشین خوب سوار شد.
مستانه: من الآن حاضرم تو یک خونه کلنگی تو تفرش زندگی کنم، ماشین نداشته باشم، طلا نداشته باشم، شبا نون و پنیر بخورم، اما سایه ی یک مرد بالای سرم باشه. یکی باشه که تو خونه صدام کنه.
سیمین دخت: درست می گی مادر جان. زندگی بدون محبت و عشق ممکن نیست. اما اینقدر ناامید نباش. انشاالله این روزای سختت می گذره و روزای خوبت می رسه. خیلی سخته، می فهمم. منم زنم، مادرم، می فهمم چی می گی. اما خب، زندگی همینه. یه کم صبوری کن مادر جان. صبوری کن تا همه چیز درست بشه.
مستانه: دیگه چیزی درست نمیشه مامان. شما باورتون میشه بابا بره جایی بعد از سه ماه برگرده و یک شب بمونه و بعد فرداش دوباره بره؟ اصلا می تونی حتی بهش فکر کنی؟
حسن آقا با شوخی و خنده گفت: باباجان! الآن مادرت حاضره من به اندازه ی منصور پول داشته باشم، اصلا برم یک سالم ریخت منو نبینه.
سیمین دخت: نه مادر جان. من از اولشم دنبال پول نبودم. همین که سایه ی پدرتون بالا سرم هست خدا رو روزی هزار مرتبه شکر می کنم. شماها سالم و شاد باشید، من هیچی از خدا نمی خوام.
آن شب مستانه و خانواده اش درد و دل هایی داشتند که شاید خیلی از ماها در زندگی مان با آن مواجه شده ایم. قبلا هم درباره ی ارزش های زندگی صحبت کردیم. ارزش ها قطب نما و جهت نمای زندگی است. برای آدم های مختلف ارزش ها متفاوت است. یکی مهم ترین ارزش زندگی اش خانواده است، یکی شغل، یکی ثروت، یکی کمک به همنوع و ...
وقتی دختر و پسری می خواهند ازدواج کنند این خیلی مهم است که ارزش های مشترکی داشته باشند. مثلا اگر کسی برایش مهم ترین ارزش زندگی اش خانواده، همسرداری و فرزند پروری است و مثلا به این ارزش ها از یک تا ده نمره ی ده می دهد، نمی تواند با کسی ازدواج کند که به این ارزش ها نمره ی دو یا حتی پنج و شش می دهد. این درست مثل این است که دو نفر در میدان صادقیه ی تهران بخواهند سوار یک ماشین شوند ولی یک بخواهد برود کرج و یکی بخواهد برود رودهن. چنین چیزی ممکن نیست. پس فکر نکنید که اگر مدتی زیر یک سقف زندگی کردید می توانید ارزش های طرف مقابل را کاملا تغییر دهید. یا فکر نکنید اگر مدتی کوتاه آمدید و با ارزش هایتان قطع ارتباط کردید، همه چیز درست می شود، بالاخره یک روزی یک جایی کم می آورید و دنیا به کام تان تلخ می شود.
مستانه روزگاری با پول، کادوی گران قیمت و ماشین خوب، راضی بود. اما امروز نمی تواند خودش را با این ها راضی نگهدارد. او دختر سیمین دخت است و یک عمر همسرداری مادرش را دیده و از آن لذت برده است. او دوست دارد زندگی زناشویی مانند زندگی پدر و مادرش داشته باشد. مستانه دختری به شدت عاطفی است که نیاز دارد به دوست داشتن و دوست داشته شدن و اکنون این را در زندگی اش ندارد. مستانه عاطفه را به کلام نمی داند. او دوست دارد همسرش را در آغوش بگیرد و همسرش او را نوازش کند.
قبلا که مستانه در تفرش زندگی می کرد، چیزهایی که الآن مورد توجهش قرار گرفته، برایش یک امر عادی بود. اما حالا که در تهران زندگی می کند، انگار چیزهای جدیدی در زندگی اش می بیند. حتی وقتی شوهر دختر خاله اش داشت برای همسرش برنج می کشید یا وقتی پسر دایی اش کنار فرزند خردسالش نشسته بود و به او غذا می داد،برایش اتفاقاتی جذاب و دوست داشتنی بودند.
شب هشتمی که مستانه در تفرش بود، ساعت از یک شب گذشته بود که صدای زنگ تلفن خانه به صدا در آمد. سیمین دخت سراسیمه و خواب آلود به سمت تلفن رفت. از نحوه ی صحبت کردنش پای تلفن مشخص بود که اتفاق بدی افتاده و او نگران شده است. با پیوستن حسن آقا و مستانه به سیمین دخت، متوجه شدند که علی یکی از برادرزاده های سیمین دخت امشب تصادف کرده و حالش خوب نیست.
سیمین دخت برای پیوستن به برادرش در بیمارستان آماده شد که مستانه گفت: منم میام مامان. حسن آقا اما مخالفت کرد و گفت: تو برو کنار دخترت بخواب. بیدار میشه می ترسه. مستانه: نه، بچه ها خونه هستند، جای نگرانی نیست. من میام که با ماشین شما رو برسونم.
آن شب وقتی مستانه و پدر و مادرش به بیمارستان رسیدند تقریبا خیلی از اقوام آمده بودند. آمده بودند تا چاره جویی کنند و ببینند کاری از دستشان بر می آید یا نه. اما ظاهرا امکانات بیمارستان برای درمان علی کافی نبود.
مستانه رفت جلو و به دایی و زن دایی اش که به شدت نگران بودند، گفت: یک آمبولانس بگیریم علی رو ببریم تهران. بریم تو بهترین بیمارستان تهران بستریش کنیم. قول می دم زود خوب میشه. نگران نباشید.
دایی: نه دایی جان، من از این پولا ندارم. بخوایم تهرانم ببریم باید ببریم بیمارستان دولتی.
مستانه: دایی جان، نگران پولش نباش. من می دم.
دایی: آخه چرا تو دایی...
مستانه پرید وسط حرف دایی و گفت: دایی الآن وقت این حرف ها نیست. من می رم هماهنگی هاش رو انجام بدم.
آن شب آمبولانس، پسر دایی مستانه را به بیمارستان خصوصی معروف تهران آورد و پدر و مادر و دایی و زن دایی مستانه با ماشین او به سمت تهران راه افتادند. تقریبا نزدیک صبح بود که همه در تهران و علی هم در اتاق عمل بود. خوشبختانه بعد از دو ساعت انتظار، عمل علی با موفقیت به اتمام رسید و دکتر خبر خوش این موفقیت را به خانواده اش داد.
دایی و زن دایی مستانه به سمت او آمدند و در آغوش گرفتندش. آنها هر ساعت و شاید هر چند دقیقه از مستانه تشکر می کردند و دائم می گفتند: انشاالله تو شادی ها و موفقیت هاتون جبران کنیم.
مستانه آن روز مطمئن شد که پول داشتن و کسب ثروت چیز خوبی است و می تواند در خیلی از مواقع به خودش و خانواده اش کمک زیادی کند. اما با خودش گفت: ای کاش این پول ها رو با شوهری داشتم که در عین پولداری، حضور مداومی در خانه داشت و عاشق خانواده بود.
این اتفاق باعث شد مستانه به زندگی امیدوارتر شود و سعی کند زندگی فعلی اش را با اصلاحاتی حفظ کند. او تصمیم گرفت درسش را ادامه بدهد و خودش را سرگرم درس و کار کند تا کمبودهای تنهایی اش را جبران کند.
سرانجام بعد از هفت ماه منصور به ایران برگشت و مستانه این بار تصمیم گرفت با منصور بدون دعوا و تنش و در آرامش بحث کند و حرف هایش را بزند. چند روز بعد از آنکه منصور به خانه برگشته بود، مستانه سر حرف را باز کرد و گفت: ببین منصور جان! من می خوام باهات درباره ی زندگی خودمون و سرانجامش صحبت کنیم. دعوا هم نداریم. دو تا آدم عاقلیم. می تونیم در آرامش حرف بزنیم به یک نتیجه ای برسیم.
منصور: عزیزم! دفعه های قبلی هم من آروم بودم، تو دعوا راه مینداختی. شما بفرما حرفاتو بزن.
مستانه: منصور جان! من می دونم تو زحمت می کشی و پول خوبی هم در میاری. بابت زحماتت ازت ممنونم. پول هم لازمه برای زندگیمون. اما کافی نیست. من یک زن جوانم. نیازهای دیگه ای هم دارم . پول بدون عشق و محبت به تنهایی کفایت نمی کنه. من تو خونه به این بزرگی به تنهایی چه کار کنم. من می خوام کارات رو جوری تنظیم کنی و تغییر بدی که همینجا باشی. این همه آدم دارن تو تهران کار می کنند، وضع مالی خوبی هم دارند، به زن و بچه هاشونم می رسند. چرا تو باید کارت جوری باشه که هیچ وقت نباشی. خوب تغییرش بده. تو که هم سرمایه ی کافی داری هم صرافی داری تهران، همه چیز داری. نیازی نداریم بخوای بری یک کشور دیگه هم کار کنی. صرافی دوبی و شرکت آلمانت رو جمع کن. همه ی کارات رو اینجا متمرکز کن.
منصور که سرش را پایین انداخته بود و فقط گوش می کرد، سرش را بالا آورد و به چشمان مستانه چشم دوخت و گفت: خب، دیگه!
مستانه: همین، من فقط همینو میخوام منصور.
منصور: فقط همین؟ مگه شرکت آلمان من یا صرافی دوبی مثل قالی فروشی باباته که هر وقت دلم بخواد جمعش کنم و تمامش کنم. من به مردم تعهد دارم، قرارداد دارم.
مستانه: باشه، من که نمی گم فردا برو جمعش کن. می گم تو یک بازه ی زمانی که خودت فکر می کنی میشه، این کارو بکن.
منصور: من یک عمر برای چیزی که دارم زحمت کشیدم، نه، این کارو نمی کنم. ولی سعی می کنم بیشتر ایران باشم.
مستانه: بیشتر یعنی چقدر؟
منصور: نمی دونم، قول نمی دم. ولی سعی خودمو می کنم.
مستانه باز هم ناراحت شد و با عصبانیت گفت: من نقشم تو این زندگی چیه؟ هر وقت کاراتو کردی و خسته شدی و میلت بود بیای چند روز پیشم و بعد دوباره بری؟ می فهمی دارم چی می گم؟ من یک زن جوان هستم. نیاز دارم... .
منصور با ناراحتی وسط حرف مستانه پرید و گفت: چی هی می گی نیاز دارم، نیاز دارم؟ خجالت هم نمی کشی. یک ذره حیا هم داشته باشی خوبه. هی وایستادی تو چشم من نگاه می کنی میگی نیاز دارم، نیاز دارم. نیاز چی داری؟
مستانه: مگه دارم با غریبه حرف می زنم که اسمش بی حیایی باشه؟ دارم به شوهرم می گم نیاز دارم. من نیاز عاطفی دارم. من نیاز جنسی دارم... .
منصور: مگه من ندارم؟ مگه من هفتاد ساله ام؟ منم نیاز دارم. اما به خاطر خوشبختی خانواده... .
مستانه دوباره وسط حرف منصور پرید و گفت: مردشور این خوشبختی رو ببره که نه نیاز عاطفی توش دیده شده نه نیاز جنسی. خوشبختی که فقط طلا و خونه و ماشین نیست.
آن روز هم بحث های منصور و مستانه به سرانجام نرسید. منصور هم که از بحث با مستانه ناراحت شده بود، دوباره لباسش را پوشید و از خانه زد بیرون. آن روز منصور رفت پیش مهدی که یکی از دوستان قدیمی اش است. مهدی برای خودش و منصور یک فنجان چای ریخت و چند جرعه ای از چایش را نوشید که متوجه رفتار عجیب منصور شد. منصور فنجان چای را در دستش گرفته بود و به آن خیره شده بود.
وقتی مهدی حال و روز منصور را دید، گفت: چت شده؟ چرا این شکلی هستی تو؟
منصور: با خانمم دوباره بحثم شده.
مهدی: ای بابا، ولش کن. زنی که غر نزنه، زن نیست... .
منصور: آخه یک روز و دو روز نیست. هر وقت میام ایران آش همین آشه و کاسه همین کاسه.
مهدی: تعجب می کنم. زنا عاشق پول و خرید هستند. برن خرید همه ی مشکلات رو یادشون میره. چی می گه، حرف حسابش چیه؟
منصور: چه می دونم؟ چرت و پرت. می گه من زنم و دوست دارم شوهرم کنارم باشه و از این مزخرفات.
مهدی: خوب یه کاری کن سرش گرم بشه بهت گیر نده.
منصور: چه کار کنم؟
مهدی: یک خونه ی جدید بگیر، اما هیچ کاری تو خونه نکن، هیچی. خونه هم نصفه و نیمه باشه. بذار از پریز برق تا چمن حیاط رو زنت بیفته دنبالش. یکی دو سالی درگیرش کن، سرش گرم بشه تا بعد، شاید از سرش افتاد این حرف ها.
ادامه دارد...
قسمت های قبلی "دردسرهای مستانه":
*دردسرهای مستانه (1): دختر قدبلند بابا
*دردسرهای مستانه (2): عطر فرانسوی منصور، درست بعد از کنکور
*دردسرهای مستانه (3): خواستگاری، وعده های قشنگ و ... مبارکه!*دردسرهای مستانه (4): غیبت ناگهانی منصور
*دردسرهای مستانه (5): بارداری ناخواسته
*دردسرهای مستانه (6): ناگهان بیماری...
*دردسرهای مستانه (7): غیبت سه ماهه منصور*دردسرهای مستانه (8): آمد اما ...
*دردسرهای مستانه (9): خشم انباشه و ناگهان سیلی ...
* همه قسمت های مهری و مازیار
مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مهری و مازیار/9: جنگ و صلح
مهری و مازیار/10: یک اتهام سنگین
مهری و مازیار/11: از بی اعتنایی همسر تا قلیان در آلاچیق
مهری و مازیار/12: شرط نازنین برای ازدواج موقت
مهری و مازیار/13: استخدام منشی خانم با روابط عمومی بالا !
مهری و مازیار/14: پیامک دردسر ساز خانم منشی
مهری و مازیار/15: ویلا ...!
مهری و مازیار/16: بازگشت شبانه از ویلا
مهری و مازیار/17: پایان غم انگیز***
از همین نویسنده:نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی
عصر ایران از سال ۸۸ هر روز بهت سر میزنم. بابت قدمهایی که برای مردممان برداشتی سپاسگزارم!
سپاسگزارم اما بهتر است جنبه آموزشی آن بیش تر باشد تا این که مثل سریال های 70 قسمتی مطلب کش دار شود و اطلاعات به صورت قطره چکانی داده شود. چرا بحث این جلسه به سرانجام نرسید. بالاخره این خانم یا می تواند با این شرایط ادامه دهد یا خیر. اصلا این خانم از شوهرش نمی پرسد چه کاری دارد که باید 7 ماه در آلمان بماند؟ یا چرا او را با خودش به آنجا نمی برد؟ آیا قرار است داستان به اینجا برسد که شوهرش همسر دیگری در المان دارد. به نظر این حقیر ارائه مطالب آموزشی از طریق طرح ماجراهای متنوع و آن هم در حداکثر 4 تا 5 قسمت برای آموزش عمومی بسیار مفیدتر است تا رمان نویسی. امیدوارم جسارت بنده را ببخشید
آن آدم اشتباه کرده زن گرفته ولی با خود نمی برد ،
اینآدم هم اشتباه کرده که همسر یک تاجر همیشه در رفت و آمد شده ،
اما فکر کنید شوهرش به خانه نمی آمد چون مجبور بود در یک شهر دیگر کارگری کند یا شب ها سر در سطل زباله های شهر به دنبال روزی باشد ،
هیچ دلیلی برای نفی نقش پول در زندگی یافت نشده است ،
بالاتر از بیماری که نداریم ،
اگر سرطان داشته باشی دوست داری پول دار باششی یا بی پول ؟
به نظرم داستان کم محتوایی است که با واقعیت های جامعه ما هم خوانی ندارد. چند درصد مردم با چنین شرایطی مواجه هستند؟ کمتر از یک دهم درصد!!!!!
به علاوه داستان ایراد محتوایی دارد. مگر مستانه از اول نمی خواست ازدواج نکند و به دنبال آرزوهایش برود. حالا شرایط ایده ال است. انواع و اقسام امکانات و یک شوهر کتک خور :). بنده خدا گفت که سعی می کند بیشتر در ایران باشد. دیگر چه می خواهد. می تواند به دنبال آرزوهایش برود.
کار خیلی قشنگی هست و بیان چنین مطالب مهمی در قالب داستان هم جذاب است و هم آموزنده و واقعا نیاز جامعه به خصوص جوانان و زوج های جوان است.
واقعا عصر ایران سایت جذابی هست بنده تقریبا از دهه هشتاد اوایل تاسیس سایت بیننده و خواننده پرو پا قرص این سایت هستم و الان طوری شده که هر روز روزم را با عصر ایران آغاز می کنم. مرسی از همه تون
داستان شما هم اشاره به همین داره ، پدر مستانه هم همینکارو کرده ، پول و اولویت اول اون
اما به نظزم این آقا منصور یه خونه و زندگی دیگه هم داره چون اگر یه زن بتونه با کمبودهای عاطفی و جنسی خودش کنار بیاد اما برای مرد این کار سخته پس احتمال قریب به یقین اون جای دیگه نیازهاشو برطرف میکنه
من منصور را تایید نمی کنم و هنوز هم نمی دانم چرا غیببت طولانی داره خلافکار یا...ولی این فرزند دوستی اومدن از اون سر دنیا برای تبریک تولد وخوش خلقی ومهم تر از همه سیلی که خورد و هیچ کاری نکرد و خویشتن داری کرد نشان می دهد که همچین هم بد نیست البته که غیبت 7ماهه توجیهی ندارداما خیلی افراد نخورده میزنن وخیلی ها هم. یکی بخورن ده تا برمیگردانند