در مسیر زندگی"، روایت های واقعی است که "عباس پازوکی، نویسنده و روان شناس" آنها را در قالب داستان هایی خواندنی برای عصر ایران نوشته است تا درس ها و عبرت هایشان چراغی باشد در مسیر زندگی همه کسانی که این روایت را دنبال می کنند.
لازم به ذکر است که این داستان ها واقعی و برگرفته از روایت های مراجعین این روانشناس از زندگی پر فراز و فرودشان است و البته برای برخورداری از جذابیت های داستانی، جزئیاتی از سوی نویسنده به آنها اضافه شده است تا شکل داستان به خود بگیرد.
بعد از رساندن منصور به فرودگاه، مستانه گوشی را برداشت و پیامک فرستاد: سلام. منصور رفت. تو کجایی؟ بعد نشست پشت فرمان ماشین و یک نگاهی به سرو وضعش در آینه ی ماشین انداخت و استارت زد.
همین جور که رانندگی می کرد، جواب آمد: " من خونه ام، میای اینجا؟" مستانه هم نوشت: " نه خونه که نمیام. اما رسیدم سر دادمان زنگ می زنم بیا بشین تو ماشین بریم یه دوری بزنیم".
حدود 40 دقیقه بعد مستانه رسیده بود سر بلوار دادمان. چند دقیقه بعد هم دوستش مریم آمد و نشست تو ماشین و با حالت کنایه آمیز و مسخره ای گفت: می بینم که شوهر عزیزت بازم رفت!
مستانه: درسته رفت، ولی دیگه عزیز نیست برام.
مریم: نه تو رو خدا، عزیزم باشه برات. خلی به خدا دختر. ماشالله جوون، خوشگل، عین ماه، قد بلند چرا منتظر نشستی که هر چند ماهی این بیاد یه سری بهت بزنه و بره؟
مستانه: چه کار کنم مریم؟ واقعا خودمم کلافه ام.
مریم: خب جدا شو. راحت، مهرتم بذاری اجرا به اندازه ی کافی داری.
مستانه: خانوادم رو چی بگم؟
مریم: یعنی داری به خاطر اونا زندگی می کنی؟ خیلی حرف مسخره ای می زنی. دختر برای خودت زندگی کن، برای خودت. به کسی چه؟
مستانه: گیرم که خانوادم هم راضی کنم...
مریم: چرا باید راضی کنی؟ برو بگو شما یه بار برام انتخاب کردید و این گند رو زدید به زندگی من، حالا خودم می خوام زندگی کنم.
مستانه: خب حالا، هر چی. من این مدت خونه ی خوب، ماشین خوب، زندگی خوب، ساعت برند، تنهایی چه کار کنم؟ تازه درسم تمام بشه، مگه یه دکتر چقدر در میاره. تمام عمرم کار کنم اندازه ی الآن در نمیارم.
مریم: یعنی هم خرو می خوای هم خرما رو؟ اوکی اگه پول منصور بهت مزه کرده که بمون.
مستانه: آره نمی تونم از این پول بگذرم. دیگه نمی تونم زندگی معمولی داشته باشم. فکرشم نمی تونم بکنم مثل بقیه ی مردم عادی زندگی کنم. مثلا به جای هواپیما با قطار برم سفر، یا برم هتل معمولی، یا تعطیلات برم شمال... .
مریم: اوکی عزیزم. منم که گفتم هم خر و میخوای هم خرمارو.
مستانه: یعنی چی دقیقاً.
مریم: هم پول منصور رو می خوای هم عشق و حال جوونی و نیازهای عاطفی و جنسی و ... .
مستانه: خوب چطوری؟
مریم: هیچی، منصور که نیست، داره زندگیش رو می کنه، تو هم زندگیت رو بکن.
مستانه: نمی فهمم چی میگی.
مریم: خنگی؟ بابا مگه تو می دونی منصور اونجا با کسی هست یا نه؟ تو اگه اینجا با کسی باشی، می فهمه؟ نه. تو هم حالشو ببر.
مستانه: نه، خیانت کنم؟ اصلاً.
مریم: خیانت چیه؟ تو که نمی تونی، تو جوونی، بشینی منتظر بمونی چند ماه به چندماه، آقا تشریف بیارن ایران. لب تر کنی، صدتا پسر فیتنس و جوون و خوش تیپ آماده اند.
مستانه: حرفشم نزن.
مریم: اصلا به من چه، هر کار می خوای بکن. بریم دفتر این یارو معماره، کارای خونتو بکن فعلاً.
مستانه: آره بریم، اینقدر کار رو سرم ریخته که وقت هیچی ندارم.
مستانه و مریم راه افتادند به سمت دفتر معماری که مریم قبل ازدواجش، حسابدار آنجا بوده. قرار بود با مهندس رجبی صحبت کنند تا مدیریت تکمیل ساختمان و طراحی دیزاین را به عهده بگیرد. مهندس رجبی هم که مردی جا افتاده بود و حسابی سرش شلوغ گفت: ببین خانم! طراحی با ما، اجراش هم با ما؟ دخالت هم بی دخالت؟
مستانه: نه دیگه، دخالت نمی تونم نکنم. فقط طراحی با شما، اجرا رو خودمون انجام میدیم.
مهندس رجبی اخمی کرد و گفت: خانم مگه شما تجربه ی این کارا رو دارید؟ کار سختیه.
مستانه: می دونم، اما میخوام سر خودمم گرم بشه.
مهندس رجبی: اوکی، میخوای یکی معرفی کنم کنارت باشه و کمکت کنه؟
مستانه: نه، شوهرم یکی معرفی کرده.
مهندس رجبی: من یکی از بچه ها که خیلی ساله پیشم کار می کنه بهت معرفی می کنم، با این کار کنید بهتره. هر جور کار اجرایی داشته باشی، یک زنگ می زنی برات انجام میده. منم می شناسمش، نظراتم رو بهش مرتب می گم. این جوری خیالم راحت تره.
مستانه قبول کرد و مهندس هم مهیار را صدا کرد و به مستانه معرفی کرد. مهیار یه پسر جوان 19 ساله، لاغر اندام و سبزه رو بود. بعد از معارفه، مستانه را تا جلوی در ماشین همراهی کرد و گفت: خانم اگه اشکال نداره، شمارتون رو بدید که سیو کنم. مستانه هم قبول کرد و شماره اش را به مهیار داد.
مستانه: امروز عصری بیا سر ساختمون که ببینی وضعیت رو، عکساش رو هم بگیری برای مهندس رجبی بیاری. کارتو شروع کن دیگه از امروز.
مهیار: چشم خانم، شما ساعتشو بگید، من خدمت می رسم.
درست ساعت 18 عصر بود که مهیار و مستانه در ساختمان نیمه کاره، اولین قرار کاری شان را گذاشتند. مستانه کلید را انداخت و در حیاط را باز کرد. چند قدمی نرفته بود که پاش پیچ خورد و تعادلش را از دست داد. مهیار فورا دست مستانه را گرفت و نگذاشت بیفتد زمین. بعد هم دست مستانه را گرفت تا پله های ورودی ساختمان برد.
مستانه وقتی دستان مهیار را حس می کرد تمام وجودش را گرمای عجیبی فرا گرفته بود. گرمایی که سال هاست شوهرش از او دریغ کرده است. حالا این پسرک جوان با گرفتن دستش، حس های قدیمی و شاید خفته اش را دوباره زنده می کرد. اما مستانه ناگهان به خودش آمد و دستش را از دست مهیار کشید و گفت: خوبم، مرسی. شما برو حیاط رو ببین. می خواستی عکس بگیری، عکاست رو بگیر.
خودش هم نشست روی پله و گوشی موبایلش را در آورد و به مریم پیام داد: من آمدم سر ساختمونم، اگه نزدیکی تو هم بیا. مریم هم کمتر از یک ربع بعد خودش را به خانه ی جدید مستانه رساند و شوخی ها و اظهار نظرهایش را شروع کرد.
مریم: چقدر زود دست به کار شدی؟
مستانه: دیگه گفتم، کارا رو زودتر شروع کنیم، حوصلم هم سر نمیره.
مریم: آره، خوبه، اینجوری حوصلتم سر نمی ره. بچه سن هم هست، انرژی و حوصله ی زیادی داره.
مستانه: چی میگی تو؟ من خونه رو می گم.
مریم: آها، من فکر کردم این پسره رو می گی. بالاخره دم دستت هست دیگه.
مستانه: گم شو بابا، تو آدم نمی شی.
مریم و مستانه سرگرم حرف زدن بودند که متوجه شدند مهیار برای دقایقی از حیاط بیرون رفته و دوباره برگشته است. دستش چند تا نوشیدنی بود. یکی را آورد جلوی مستانه و درش را باز کرد و گفت: بفرمایید خانم، پاتون پیچ خورده، اینو بخورید حالتون جا بیاد.
مستانه: ممنون من خوبم.
مهیار: نه خانم بخورید لطفا، درد داره لعنتی. بخورید حالتون جا میاد.
همین طور که مهیار و مستانه صحبت می کردند، مریم هم نگاه شیطنت آمیزی به مستانه انداخت و یک چشمک زد. بعد از اینکه مهیار رفت گفت: باور کن این خود کیسه، بچه و خوش تیپ. بی درد سر. همین جا کنار دست خودت هم که هست.
مستانه: چه اصراری داری آخه؟
مریم: من که از ته دلت خبر دارم، خودتو الکی جلوی من لوس نکن.
مستانه: نمی دونم.
مریم: می دونی، اما کافیه یه کم جسارت داشته باشی.
از آن روز سه سال می گذرد و مستانه با پسری که چند سال از خودش کوچک تر هست، دوست شده است. او تقریبا تمام شبانه روز را با مستانه و در خانه ی او می گذراند، حتی کارت بانکی مستانه دست مهیار است و او خریدها را انجام می دهد.
حالا مستانه به دلیل افسردگی شدید به روانشناس مراجعه کرده است. او که فکر می کرد مهیار راه نجات اوست، به شدت گرفتارتر از گذشته شده است. مهیار جوانی بدبین است که اصلا دوست ندارد، مستانه تنها از خانه بیرون برود، دوست ندارد باشگاه برود، دوست ندارد با ماشین پورشه اش به خیابان برود چون ممکن است جلب توجه کند، دوست ندارد پیاده روی برود چون مستانه قد بلندی دارد و جلب توجه می کند.
مستانه حالا به رواشناسش می گوید: لای منگنه مانده ام. نه راه پیش دارم، نه راه پس. فکر می کردم حضور مهیار می تواند زندگی ام را گرم تر کند و تنهایی هایم را جبران کند. اما مهیار زندگی را برایم مثل زندان کرده است. او می گوید وقتی تو شوهر پولدار داشتی و من رو وارد زندگی خودت کردی، چه تضمینی داره منو نذاری کنار و با یکی دیگه نباشی؟
راه نفس کشیدنم را هم بسته است. هر روز دنیا برایم تنگ تر و بدتر و سیاه تر می شود. این همه پول و ماشین و خانه، نمی توانم هیچ کاری کنم. یه پیاده روی ساده نمی تونم برم. موهامو میخوام رنگ کنم باید از نظر اون استفاده کنم. ماشین چند میلیاردی گوشه ی خونه افتاده، مجبورم می کنه با 206 برم این طرف و آن طرف که جلب توجه نشود. مجبورم کرد از دانشگاه هم انصراف بدم و درسی که این همه براش آرزو داشتم را رها کردم، از طرفی نمی تونم مهیار رو از زندگیم حذف کنم، حالا دیگه همه چیز زندگیمو می دونه. اون همه چت، اون همه فیلم و عکس و سفر و ... می ترسم یک روز عصبانی بشه و آبرومو تو خانواده ببره. یک کاری کنه که منصور هم از زندگیش بیرون بندازه منو.
روانشناس: من چه کار می تونم بکنم؟
مستانه در حالی که به شدت گریه می کرد: نمی دونم آقای دکتر، تو رو خدا یه کاری کنید.
روانشناس: فرض کن من یک چوب جادویی داشتم و می تونستم با اون هر آرزویی که داری برآورده کنم. آرزوت چیه؟
مستانه: نمی دونم. دیگه نمی دونم چه آرزویی دارم.
روانشناس: پس چه کمکی از دست من بر میاد.
مستانه: شما بگید چه کار کنم؟
روانشناس: میخوای از مهیار جدا بشی؟
مستانه: نمی دونم. آخه یه چیزی هم هست. خیلی منو دوست داره. همه ی فکر و زندگیش من هستم. یه بار باهاش قهر کردم داشت از غصه می مرد. خیلی منو دوست داره، واقعا عاشقم هست. اگه بذارمش کنار واقعا ممکنه خودشو بکشه، بهم گفته، گفته اول زندگیتو نابود می کنم بعد خودمو می کشم.
رواشناس: پس می خوای از منصور جدا بشی؟ بعد بیای با مهیار ازدواج کنی؟
مستانه: نه، واقعا منصور شوهر خوبی هست. تمام زندگیش برای ما کار کرده، ثروت خوبی داره، منو دوست داره، با اینکه اون سر دنیا هست یه ذره بهم بی احترامی نمی کنه، هر بار که میاد دیدنم، یه بارم بهم شک نمی کنه، حرفای بدبینانه نمی زنه. منصور شوهر خوبیه واقعاً... .
* قسمت بعد: نکته های روانشناسی داستان
قسمت های قبلی "دردسرهای مستانه":
*دردسرهای مستانه (1): دختر قدبلند بابا
*دردسرهای مستانه (2): عطر فرانسوی منصور، درست بعد از کنکور
*دردسرهای مستانه (3): خواستگاری، وعده های قشنگ و ... مبارکه!*دردسرهای مستانه (4): غیبت ناگهانی منصور
*دردسرهای مستانه (5): بارداری ناخواسته
*دردسرهای مستانه (6): ناگهان بیماری...
*دردسرهای مستانه (7): غیبت سه ماهه منصور*دردسرهای مستانه (8): آمد اما ...
*دردسرهای مستانه (9): خشم انباشه و ناگهان سیلی ...
*دردسرهای مستانه (10): مذاکره بعد از 7 ماه
*دردسرهای مستانه (11): زندگی مشترک یا معامله اقتصادی؟!
* همه قسمت های مهری و مازیار
مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مهری و مازیار/9: جنگ و صلح
مهری و مازیار/10: یک اتهام سنگین
مهری و مازیار/11: از بی اعتنایی همسر تا قلیان در آلاچیق
مهری و مازیار/12: شرط نازنین برای ازدواج موقت
مهری و مازیار/13: استخدام منشی خانم با روابط عمومی بالا !
مهری و مازیار/14: پیامک دردسر ساز خانم منشی
مهری و مازیار/15: ویلا ...!
مهری و مازیار/16: بازگشت شبانه از ویلا
مهری و مازیار/17: پایان غم انگیز***
از همین نویسنده:نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی
یه چیز دیگه اینکه مستانه که آخرش درسشو ول کرد بنظرم باید از همون اول یا ول میکرد و با شوهرش میرفت یا اینکه به نوعی سعی میکرد بورسیه بشه یا هر چیز دیگه ای که بتونه در خارج درسشو کنار منصور ادامه بده
مستانه خودشو نابود کرده با اشتباهات خودش و البته اشتباهات اطرافیانش ؛ خانواده و شوهرش
فکر میکنم نویسنده حوصلش سر رفت میخاد زود خلاصه کنه تموم شه.
آخه حتی از حضور نیلوفر حرفی به وسط نیومد! و اینکه این سه سال روابط با منصور چطور پیش رفت؟
خلاصه مستقیم رفتیم سکانس آخر
خسته نباشی پهوان
گرچه که نوشته اید واقعی است
وقتی آموزش نبینی و ازدواج کنی وقتی جوانی نکنی و ازدواج کنی وقتی هرکاری در زمان خودش انجام نشه نتیجه میشه این که الان یک نفر داره به شوهرش خیانت میکنه وحتی بلد نیست تصمیم بگیره که همین کار اشتباه بایدانجام بده یانه.شما فکر کنید این مهیار آدم نرمالی بود ایشان تا کجا پیش میرفت؟وقتی پدر مادر برای بچه از کودکی تصمیم میگیرند در بحران های زندگی یک مریم پیدا میشه که یک نظر اشتباه میده و زندگی رو نابود میکنه
از طرفی، از اشتباهاتش هم درس نگرفته. در واقع در هر دو رابطه اشتباهات مشابهی رو مرتکب شده. هر دو رابطه رو علیرغم احساس اولیه خودش که تمایل چندانی نداشت، با توصیه فرد دیگری که باهاش احساس صمیمیت میکرده(دفعه اول پدرش و دفعه دوم دوستش) شروع کرده. در هر دو رابطه اجازه داده اختیار زندگی شخصی ش و تصمیماتش دست طرف مقابل باشه و به خاطر ملاحظاتی خودش و خواسته هاش رو سانسور کرده. حتی در رابطه با پسری که از خودش چند سال کوچیک تره و از نظر اقتصادی و تحصیلات هم در سطح پایینتری بوده. و طبق صحبتهایش، همچنان از هیچکدوم از این روابط پشیمون نیست. و در نتیجه به خودش نمیاد تا از اشتباهاتش درس بگیره.
البته تو این داستان به نظرم کمتر به شخصیت منصور پرداخته شده برای من که تا حدودی مبهمه این شخصیت ، یعنی این مرد انقدر احمق هست یا نه خودشم مثل مستانه اون ور دنیا برای حودش حال میکنه و شاید به همین دلیل بی تفاوتی و به مستانه شک نمیکنه!!!!!1